درباره وبلاگ منوی اصلی آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 176217
|
سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
دوشنبه 91 مرداد 9 :: 4:58 عصر :: نویسنده : الهه
گاهی وقتا دیگه دوست ندارم برم بیرون.... گاهی وقتا یه چیزایی رو می بینم که از بیرون رفتنم پشیمون میشم.... گاهی حتی علاقه ای به بیرون رفتن ندارم برای دیدن آسمان....! گاهی ترجیح میدم بمونم خونه و زل بزنم به سقف سفید گچی تا اینکه برم بیرون و آسمون آبی و سیاه صبح و شب رو تماشا کنم! آخه یه چیزایی رو می بینم که حالم رو عوض میکنه....! اینجا مشهدالرضا ست....قطعه ای از بهشت....! ولی گویا جای حوری های بهشتی با بچه شیطون های جهنمی عوض شده....! نمیدونم آقایون مسئول(!)حواسشون هست که اطرافشون چه خبره یانه....! چند وقتیست در مشهد مکان هایی ایجاد شده به نام چایخانه و سنتی سرا....! و این محیط اون قدر ها تمیز نیست که تا حالا جرئت کرده باشم داخلش برم....! ولی گویا بعضی از هم شهریان محترم این مکان ها رو با تالار عروسی اشتباه گرفتن....! این چیزا رو می بینم و یه حس دو گانه بهم دست میده!.....از یه طرف دلم میخواد در موردش حرف بزنم و اما با حرف زدنم می دونم هیچی که اصلاح نمیشه هیچ تازه دردی هم به دردای خودم اضافه میشه که:بچه تو حرف نزن مسئولین محترم(!)می دونن باید چی کار کنن....! اگر هم حرف نزنم احساس می کنم به خودم خیانت کردم.....حس سرکوبی حرف هایی که باید بگم و نمیگم....! گفتم تا حالا جرئت نکردم که وارد این مکان ها بشم اما از دور هم خیلی موفق نشدم داخل این مکان های به اصطلاح سنتی رو که از مدرن هم مدرنیزه تره ببینم...! چرا؟ چون داخل فضا پر شده از دود قلیون های جور واجور با طعم های مختلف....! چشم چشم رو نمی بینه!جالبه..خیلی جالبه...! البته قصد ندارم با دهن روزه گناه کسی رو بشورم شاید در این میان پیدا بشن معدود افرادی که زن و شوهری یا خواهر و برادری وارد این طور جا ها میشن(!) ولی مسئولین محترم حواستون هست؟اینجا مشهد الرضاست...!پایتخت معنوی ایران....!قطب معنوی ایران.... آقایان مسئول به حرمت ماه رمضان به من و همشهریانم رحمی.... ما تا کی میتونیم ببینیم و نگیم؟....تا کی میتونیم ادای آدم های کرو کور و در بیاریم......کور شوم لال شوم کر شوم//لیک محال است که من خر شوم(!) آقایون مسئول تا کی قراره شاهد این طور مکان ها باشیم... نکته جالب ماجرا هم اینجاست که در سر در این قهوه خانه ها نوشته ورود افراد زیر18سال ممنوع(!)...گویا خودشون خبر دارن که چه خبره و بچه بازی نیست....! آقایون مسئول تا کی قراره شهرمون رو جولان گاه شیاطینی ببینیم که اشتباها انس هستن!؟ آقایان مسئول ما کبک نیستیم! موضوع مطلب : جمعه 91 مرداد 6 :: 6:42 عصر :: نویسنده : الهه
همیشه خودم سعی کردم جز اولین نفر هایی باشم که گفتم وقتی در مورد چیزی اطلاع کافی ندارین نظر ندین ولی گاهی واقعا نمیشه سکوت کرد.....بعضی وقتا یه چیزایی رو می بینی که نمی تونی چشمات رو روش ببندی و بگی من که در این مورد اطلاعی ندارم پس ساکت باشم بهتره! من نه کارگردانم نه بازیگر.... نه بابام تو تلویزیون کار میکرده و نه هیچ احدالناسی از فامیل های گرامی و محترم اینجانب! اما به خودم حق میدم اعتراض داشته باشم....به خودم حق میدم اعتراض کنم چرا که اگه اعتراض نکنم میشم یکی از میلیون ها مخاطب خاموش تلویزیون که در برار نامردمی ها سکوت می کنن.... نمی دونم چرا هیچ کس پیدا نمیشه که به عموضرغامی بگه برادر من تو که همین طور فرت و فرت مجوز صادر میکنی برای برنامه هایی که 90درصدشون100در100آب خالصه خودت ازشون اندکی خبر داری؟ خودت تا حالا دو ساعت نشستی پای تلویزیون که ببینی از این دوساعت 1ساعت و 45دقیقش بد آموزی داره و اون یک ربع هم همش تبلیغه؟ یکی نیست به این کارکنان محترم رسانه بگه بابا برداران من ما مخطبیم.....مخاطبم آدمه هم درک داره به سلامتی هم فهمو و هم شعور.....! یکی پیدا نمیشه بگه عزیزان ما مخاطبیم نه گوشامون مخملیه و نه دراز(بی احترامی به شخص شخیصه شمایی که داری متن رو میخونی نشه خودم رو عرض می کنم) ماه رمضانه درست....!مردم لازمه برنامه ی شاد ببینن بازم درست اما شاد بودن به چه قیمتی....؟ مگه یه از صبح تا غروب سعی نکردیم روزه باشیم؟مگه چشم و گوش دهنمون رو نبستیم تا مبادا روزمون باطل نشه؟.....اون وقت نشستن و به هم دیگه خندیدن باعث نمیشه روزه باطل بشه؟ چند وقتیست از سیما شاهد برنامه ای هستیم به نام خنده بازار که کارش رو با هدف انتقاد از اوضاع جامعه شروع کرد....از حق نگذریم ابتدا شیوه ی جالبی داشت در انتقاد و آیتم هایی که واقعا وضعیت رو نشون میداد.... اما الان چی؟ این برنامه همچنان ادامه داره اما موضعش کاملا تغییر کرده......! اگر قراره انتقاد کنیم چرا شیوه ی درسته انتقاد رو یاد نمیگیریم؟ من و تویی هم که این طرف نشستیم بلدیم ادا و اطوار هم رو در بیاریم و بعد هم به ریشه هم بخندیم..... به نظر میرسه که هم وطنان گرامیمون انتقاد رو با استهزا قاطی کردن.....! آخه برادر من خواهر من انتقاد زمین تا آسمون فرق می کنه با استهزا.....! تا کی قراره پوستمون همین طوری کلفت باقی بمونه و صدامون در نیاد؟! شما قضاوت کنید خنده بازار انتقاد یا استهزا؟
موضوع مطلب : چهارشنبه 91 مرداد 4 :: 6:12 عصر :: نویسنده : الهه
همیشه دلم میخواسته بنویسم.... همیشه دوست داشتم بنویسم به امید این که روزی تو خواننده نوشته هایم باشی.... تا به حال هیچ گاه اسرار نوشتنم را فاش نکرده بودم... اما این بار می گویم.... می نویسم..... و باز می نویسم و می نویسم تا روزی که بیایی.... تا روزی که احساس کنم بالاخره نوشته هایم را خوانده ای..... نا امید نمیشوم... به همین سادگی نیست نازنینم! من و نا امیدی؟!.... ناامید نمیشوم چون نام تو را گذاشته ام هدف.... آخر یک روز از این سماجت خسته خواهی شد!میدانم....! می دانم آخر یک روز به این لجاجتم میخندی..... می دانم آخر روزی دست خطت را خواهم خواند که نوشته ای: از دست تو دختر!آخر تو بردی....! می دانم که پیروز می شوم.... می دانم که آخر روزی که نوشته هایم را میخوانم....عطر نامت را احساس خواهم کرد.... می دانم آخر روزی از این همه سر سختی به ستوه می آیی و می شکنی.... می شکنی عهدی را که با خودت گذاردی.... می دانم که آخر روزی احساس خواهم کرد..... می دانم که آخر روزی از نوشته هایم که توسط تو خوانده شده عطر گل یاس را استشمام خواهم کرد..... موضوع مطلب : جمعه 91 تیر 30 :: 5:7 عصر :: نویسنده : الهه
به نام تنها میزبان رمضان..... می خواهم از میهمانیت بنویسم ای بهترین میزبان عشق کمکم می کنی؟ می خواهم بنویسم از رمضانت ....از ماه بندگیت.....از ماه بخشایشت.....از ماه مهربانی و عفو کرمت.... و باز به مشام می رسد.... نفس بکش....! احساس می کنی بویش را؟.... بوی ماه میهمانی خدا..... رمضان نزدیک است..... کجایید ای شیفتگان حریمش....؟ رمضان را باید با تمام وجود حس کرد..... بوی رمضان به تنهایی کافی نیست.... باید غرق شد.... باید دست دراز کرد و کمک خواست..... باید نجات پیدا کرد..... باز هم لایقیم که میهمانت شویم؟ بازهم در میهمانیت دعوتمان می کنی؟ بازهم رمضانت را به ما می چشانی؟ نه من می دانم و نه تو.... تنها داننده کل میزبان همین مهمانیست..... پس رمضان را دریاب.....
موضوع مطلب : دوشنبه 91 تیر 26 :: 4:39 عصر :: نویسنده : الهه
سلام.... می دونم هم تلخه هم دردناکه هم زجرآور...... خیلی ها هم با خوندنش گریه کردن اما متاسفانه حقیقت زندگیه ....بخونید....: اپیزود اول:یادآوری پاک نمی شدند دوباره با صابون بیشتر امتحان کرد.انگار به دست هایش چسبیده بودند حالا دیگر صورتش هم آغشته به خون بود،نگاه مضطربش به آینه گره خورد..... اپیزود دوم : گذشته آخ مامانی نیگا کن صورتم اوف شده!.......خودش را انداخت توی بغل مادر:عزیز دلم چرا از سرسره که میای پایین دستاتو ول میکنی؟می خوای بگی مرد شدی؟ببین صورت نازت خونی شد! اپیزود سوم:فاجعه زود باش دیگه لعنتی الان همه ی شهر می ریزن اینجا ....صدای دوستش را که شنید نگاهش را از آینه گرفت.از همه جا بوی خون می آمد برگشت توی اتاق. مادرش را دید با وجود 11ضربه ی کاری هنوز زنده بود و نگاهش می کرد،نگرانش بود.... اپیزود چهارم:گذشته مادر:مراقب خودت هستی پسرم؟چیزی کم و کسر نداری؟یک ماهه حتی یک زنگم نزدی!..... پسر:آخه این همه راه کوبوندی اومدی لب مرز که آبروی منو ببری؟فکر نکردی بقیه ی سربازا بهم میگن بچه ننه؟! اپیزود پنجم: جست و جو لعنتی معلوم نیست کجا قایمشون کرده!آخه پیرزن خرفت این همه طلا رو می خوای چی کار؟......دوستش داد میزد و تمام اتاق را می گشت.....پیداشون نمیکنم!الان همه ی شهر می ریزن اینجا تمومش کن...!بریم....! اپیزود پنجم:ضربه دوازدهم کنار بدن نیمه جا مادر زانو زد.چاقو را محکم تر گرفت.دستش را بد بالا برای ضربه دوازدهم مادر چشمانش را بست تا پسر سختش نباشد.... اپیزود پایانی:مرگ از خانه که آمد بیرون مرد همسایه را دید که پشت در ایستاده است.......به به شازده پسر چه عجب سری به مادر مریضت زدی!....رفته بودم طلاهای مادرت رو بفروشم....دیروز اومد گفت پول لازمی داشتم زنگ می زدم که اومدی....بیا بگیر شد 2 میلیون! برگرفته از هفته نامه جیم-ستون پایان نامه-سعید برند.....با تصرف! موضوع مطلب : |
||