سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 173036



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
جمعه 91 مرداد 13 :: 4:56 عصر ::  نویسنده : الهه       

هیچی احساس نمیکردم....نه دردی نه بیماری....!انگار سالم سالم شده بودم....باورم نمیشد خوبه خوب بودم....!!!!احساس میکردم سبک شدم....تو آسمونا دارم پرواز میکنم!.....این من بودم؟بدون هیچ درد و رنجی؟اصلا نه خبری از جیغ و دادهای ننه بود و نه خبری از تهدید های آقا جانم به شلاق و چک و سیلی!....

دلم میخواست پر در بیارم و پرواز کنم....!دلم میخواست بپرم و ننم رو بغل کنم و بگم الهی من قربون اون دستای چروکت بشم چقدر دوستت دارم...!

که یک دفعه انگار یه سطل آب سرد خالی کردن روم....! همون جا که خوابیده بودم ننه رو دیدم که بالای سرمه و داره های های گریه میکنه....!بعدم آ نقی همسایمون رو دیدم که هراسون این طرف و اون طرف رو نگاه می کرد و زری خانوم زن آ نقی که داشت مادرم رو آروم می کردو باز خودش گریه میکرد!....

اصلا سر در نمیاوردم!چی شده بود؟!چرا همه گریه میکردن؟!....یعنی  آقا جانم طوری شده بود؟!.....ترسیده بودم...از سر جام به حالت خیز بلند شدم و رفتم پیش ننه

- ننه ننه جان فدای اون گیسای حناییت بشم گریه نکن دلمو خون کردی....چی شده آخه؟.....من که بهت قول دادم واست پسر خوبی باشم....واسه آقا جانم اتفاقی افتاده؟!

نخیر انگار نمیشنید که نمیشنید...!رفتم سراغ آ نقی....:آ نقی تو رو خدا شما یه چی بگین!...خب چی شده؟!....آقا جانم سالمه؟!......

اصلا انگار که روح شده بودم و کسی نمیدیدم!!!گفتم روح که یه دفه خودم مثه یه مگس تاکسی درمی شده خشکم زد!!!!.....نکنه ....!

حدسم درست بود.....!تو همین لحظه بود که ماشین نعش کش هم از راه رسید....نخیر گویا راستی راستی همه چی دست هم داده بود که مثه اعراب زمان جاهلیت منو زنده زنده خاک کنن....!

چشمم به آقا جانم افتاد که مثه گل خشک شده چسبیده بود به دیوار....گفتم از این ستون تا اون ستون فرجه.....رفتم دهنمو چسبوندم به گوش آقا جان و تا می تونستم داد زدم که :بابا به پیر به پیغمبر من زنده ام....! ولی انگار نه انگار....

آخر هم کاشف به عمل اومد که من دیشب گویا با کابوس بدی که دیده بودم از دنیا رفتم....!همه ی در دیوار خونه آوار شد رو سرم....!

من هنوز ناکام بودم.....!هنوز کلی کار داشتم برای انجام دادن....!هنوز تازه تصمیم گرفته بودم که عاشق گلی دختر همسایه بشم....!هنوز میخواستم با علی بهترین دوستم برم سربازی.....هنوز تو میکانیکی اوس کریم قرار بود کار کنم....ولی این اجل لا مروت امونم نداده بود که نداده بود و من در عین شکفتگی پر پر شده بودم.....!

جنازه نازنینم رو دیدم که توسط ماشین نعش کش برده شد و منم با یه جست خودمو رسوندم به جنازم...هنوز صدای آه و ناله ی ننه تو گوشم بود.....!

بردنم غسال خونه!....اینجا بود که فهمیدم چه بلایی سرم اومده....یادم اومد باید از کلی آدم حلالیت می طلبیدم....!یادم اومد اون روز با عباس الکی دعوا کردم و خرش رو گرفتم که بعدا فهمیدم اون عباس ریخ ماسو کلا بی تقصیر بوده....ولی واسم افت داشت که برم از دلش در بیارم....!

یادم اومد که واسه ننه پسری نکردم.....یادم اومد که دست بابا رو هنوز نگرفتم....!یادم اومد اون روز که زری خانوم اومد خونمون رفتم پسرش رو نیشگون گرفتم که عر بزنه و مامانش پاشه بره خونه ی خودشون چون حوصلش رو نداشتم....به اتفاق کلی چیز دیگه که وقت جبرانش نبود....

بدن بلوری(!)نازنینم رو که شستن گذاشتنم تو تابوت.....این من بودم حسن پسر آمیرزا ممد و طلعت بانو که دار فانی رو واع گفته بودم.....!

وقتی گذاشتنم تو قبر باز صدای ننه تو گوشم میپیچید ......هرچی داد زدم بابا من که اینجام سرو مرو گنده کسی گوشش بدهکار نبود که نبود....!

خاک رو ریختن روی قبر و بالای سرم قرآن خوندن...!همین که دورو برم خلوت شد یه دفه دو تا موجود شی عجاب رو بالای سرم دیدم که یعنی بعله گویا نکیر و منکر ما رو آدم حساب کرده بودن و اومده بودن که به حساب اینجانب رسیدگی کنن....!

یکیشون گفت:پسر اون روز که لونه ی گنجشکا رو با پلخمونت میزدی حواست بود توش جوجه داره؟

اون یکی گفت:اون روز که با چوب افتادی دنبال اون سگ بدبخت نگفتی توله هاش خونه منتظرن؟

- اون روز که ننه ت گفت برو یه سطل ماست بگیر چرا به حرفش گوش نکردی؟!

حرفاشون همین جوری دور سرم میچرخید ومیچرخید.....

با این طومار بلند بالایی که برام ردیف کرده بودن طبقه 4جهنم رو شاخم بود....!

تصمیم گرفتم فرار و بر قرار ترجیح بدم....همه ی نیروم رو جمع کردم تو پاهام و با گفتن :حالا ....شروع کردم به دوییدن....!

همین طوری که میدوییدم صدایی ننه ام به گوشم رسید که هوی حسن کجا میری جونم مرگ شده؟!.....وایسا ببینم کرسی رو چپ کردی....!ملحفه رو با خودت کجا می بری؟!

همین لحظه بود که فهمیدم گوشت کوبیده هایی که دیشب خوردم کار دستم داده....!بله خواب دیده بودم....!پریدم کلی ننه رو بوسه بارون کردم....بعدم از خونه زدم بیرون چون کلی کار داشتم برای انجام دادن.....!

هـــــــــــر گـــــــــــونــــــــــــــــه کپـــــــــــــــی بــــــــــــرداری پیــــــــــگرد قانــــــونی دارد

 




موضوع مطلب :