سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 173313



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
سه شنبه 90 اسفند 23 :: 4:8 عصر ::  نویسنده : الهه       

سال جدید داره یواش یواش از راه میرسه.....

اگه خوب بو بکش می تونی حسش کنی

همین دو قدمی هممون وایساده و منتظره که ننه سرما کوله بارش رو ببنده و ازمون خداحافظی کنه تــــــــا یه زمستون دیگه.....

معلوم نیست کدوممون باشیم که دوباره ننه سرما رو ببینیم....!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا ش قدرش رو بــــــــــــــــــــــــــــــــــدونیم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هممون بابا نوئل رو میشناسیم مگه نه؟

از بچگی هممون با این پیر مرد نارنجی یا قرمز پوشی که یه کلاه بزرگ با یه منگوله سرش داره و با گوزن ها روی سورتمه میاد و برای بچه ها هدیه میاره آشنا هستیم.....

همیشه نزدیک کریسمس که میشه یا حتی غیر اون اون قدر توی فیلم های غربی فرهنگ خودشون رو به خوردمون میدن که حتی عکس روی کیف و کتاب بچه هامون گاها بابا نوئله!

تهاجم فرهنگی یعنی چی؟

مگه جز اینه که حواسمون نیست و کم کم همه فرهنگمون به تاراج میره؟!

دقت کردین؟

روی جلد کدوم یکی از بچه هامون عمو نوروز رو دیدین؟ؤ

مبارک رو کدوم یکی از بچه ها میشناسه؟

کی با حاجی فیروز آشنایی داره؟!

بابانوئل رو با حاجی فیروز مقایسه کنید؟!

حتی گاهی بچه ها ی خودمون ممکنه از حاجی فیروز بترسن!

چون یه صورت سیاه شده داره!....

و صورتش اجازه نمیده که کسی قلب مهربون حاجی فیروز رو ببینه.....!

این کار من و شماست که به بچه هامون آموزش بدیم عمو نوروز و حاجی فیروز از بابانوئل قصه ها هم مهربون ترن!

حواسمون رو جمع کنیم که یه روزی نرسه همین بابانوئل ها کم کم جای شخصیت های خودمون رو بگیرن و فرهنگ ایرانی رو توی خودشون هضم کنن.....

انــــــــــــدکی تامـــــــــــــــــــل

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ممکنه به دلیل مشغله درسی برای تبریک عید نرسم بیام وبلاگ هاتون....از همین جا عید همگی مبارک.....

احتمال زیاد هم دیگه تا اطلاع ثانوی وقت به روز کردن وبلاگ رو نداشته باشم.......

دوباره بر میگردم....حتما...




موضوع مطلب :


دوشنبه 90 اسفند 15 :: 1:15 صبح ::  نویسنده : الهه       

وقتی احساس میکنی دنیا اون قدر کوچیک شده که دیگه واست جا نیست

وقتی حس میکنی که دنیا اون قدر تنگ شده که نمیتونی توش بمونی....

وقتی فکر میکنی باید برسی به خدا....

وقتی....

وقتی...

وقتی....

وقتی....

خودت رو به زمین و آسمون میزنی تا یه راه پیدا کنی واسه رسیدن به آسمون....

دلت میخواد برسی تا اون بالا بالا ها...

دلت میخواد دو تا بال داشته باشی که پرواز کنی....

پرواز کنی تا اوج....

تا خـــــــــــــــدا....

اما......اما برای رسیدن به خدا اشتن دو تا بال کافی نیست...!

برای رفتن به آسمونا بال به درد تو نمیخوره.....

تو باید با دلت برسی تا خــــــــــــدا

دل داشتن کار هر کسی نیست....

شاید اگه بال داشتی می تونستی پرواز کنی مثل فرشته ها.....!

ولی به قول شاعر فرشته عشق نداند که چیست....!

اگه هممون بال داشتیم که پرواز کردن کاری نداشت....!

گاهی خوشحالم از این که همه انسانها بال ندارن.....اگه هممون بال داشتیم و میتونستیم بریم تو آسمونا آسمون رو هم مثه زمین می کردیم....

پر تهمت و غیبت....دروغ و کلاه برداری......خیانت و گنــــــــــــــــــــــــــــــاه....

برای همین خدا برای رسیدن به خودش بهت بال نداده دل داده.....

حالا دیگه دست من و تو که بتونیم با دلمون برسیم تا خــــــــــــــــــدا.....

آدم همون اول بالهاش رو تو بهشت جا گذاشت تا یه مسئولیت سخت رو شونه من و تو بذاره....

مسئولیتی که هیچ کس قبولش نکرد......

آسمان بار امانت نتوانست کشید//قرعه فال به نام من دیوانه زدند

راستی تو تا حالا به این فکر کردی که اون بالا تو آسمونا یک جفت بال انتظارت رو میکشه؟......فقط کافیه برسی......تا خــــــــــــــــــــدا....

 




موضوع مطلب :


جمعه 90 اسفند 12 :: 12:21 صبح ::  نویسنده : الهه       

به بهانه جایزه اسکار و افتخاری برای ایران:

وقتی بچه بودم حدودا 4-5ساله یک شعر معروف داشتم که به عنوان هنر نمایی با زبان کودکانه در حضور فامیل می خواندم...

و طبیعتا بعدش با تشویق و تعریف اهل فامیل مواجه میشدم....قسمتی از شعر هم این بود:من دختر ایرانم و ایران وطن من جز مهر وطن نیست بیان و سخن من.....

آن موقع این شعر برایم حکم یک معرفی نامه را داشت خودم دوستش داشتم و بقیه هم از خواندن آن شعر حماسی از زبان یک دختر بچه کلی ذوق می کردند....

چند روز پیش که قرار بود برای مراسم اسکار اهالی فیلیم جدایی نادر از سیمین هم حضور داشته باشند،من به عنوان یک دختر ایرانی تنها چیزی که نگرانم میکرد فکر کردن به نوع پوشش لیلا حاتمی بود،آن قدر که فردای آن روز اولین چیزی که بعد از شنیدن خبر اسکار گرفتن فیلم،پرسیدم این بود که لیلا حاتمی لباس مناسبی تنش بود؟؟؟!

اشتباه نکنید این سوال هیچ ربطی به آن عادت همیشگی (حالا چی بپوشم)دخترانه نداشت!چیزی که عمیقا نگرانم میکرد این بود که بازیگر زن این فیلم در این مراسم مشخص و معلوم الحال چه طور لباس می پوشد و آیا حداقل های دینی و عرفی مان را رعایت می کند یا نه!داشتم فکر می کردم که این دختر ایرانی می تواند نماینده خوبی برای نجابت دختران ایرانی باشد؟نگرانی ام بیشتر از این که بابت نگاه خارجی ها به نوع پوشش او باشد بابت نگاه دختر ایرانی بود که نجابت فیلم (لیلا)را عمیقا باور کرده است.و دلش نمیخواهد با هیچ چیزی از این باور دست بردارد

نگرانی ام بابت نگاهی بود که به غلط بینمان جا افتاد که بازیگری که خوب بازی کند و در فیلم خوب بدرخشد باید نماد همه خوبی ها و پاکی ها شود و حالا اگر این بازیگر یک دختر ایرانی باشد که خصوصیات همه این دختر هایعنی غرور و نجابت و پاکی را دارد بعد از مدتی تصمیم بگیرد به لباس دیگری در بیاید چه به روز این آرمانی که دختران ایرانی از او ساخته بودند می آید.

نگاه سیاه و سفید ما باعث شده که  بخواهیم همه آرمان مان را در یک قهرمان ببینیم....حرفم با خودمان است . با همه دختران ایران،حالا که بزرگترهای مسئولمان حواسشان نیست و همه اش به دنبال بزرگ کردن قهرمان های ظاهری برایمان هستند،ما خودمان حواسمان باشد که این قهرمان و این آرمان بزرگ را باید خودمان در خودمان بسازیم و برای ساختنش در یک ظاهر دیگر هیچ تلاشی نکنیم.....

برگرفته از هفته نامه جیم-ستون محرمانه مستقیم-صدیقه سادات بهشتی

سخنی نیست جز انـــــــــــــــــــــدکی تامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل....!




موضوع مطلب :


سه شنبه 90 اسفند 2 :: 12:35 صبح ::  نویسنده : الهه       

گاهی که بی هدف قلم دستت میگیری و خودت هم نمیدونی چی میخوای بنویسی....

گاهی که دلت می خواد بنویسی اما حتی نمیدونی دلت میخواد غمگین بنویسی یا شاد.....

گاهی که هیچ حسی تو وجودت نیست....نه خوشحالی نه ناراحت......

گاهی که احساس میکنی همه اجسام دورو برت خنثی هستن.....

حس بدیه وقتی که کسی بهت بی اعتنایی میکنه....

حس بدیه وقتی کسی داری حرف میزنی بهت محل نمیذاره....

حس بدیه وقتی چیزی می نویسی کسی نمیخونه....

حس بدیه وقتی احساس میکنی دیده نمیشی.....

دلت میخواد طرف مقابلت از تو بدش بیاد باهات برخورد بکنه اما نسبت بهت بی اعتنا نباشه.....

الان که فکرش رو میکنم می بینم چه قدر افتضاحه وقتی که خدا دیگه اون قدر ازت خسته میشه که دیگه تو رو به حال خودت رها میکنه....

الان که فکرش رو میکنم چقدر دعای قشنگیه وقتی که میگیم خدایا ما رو آنی و کمتر از آنی به خودمون واگذار نکن....

الان که فکرش رو میکنم اگه خدا یه روز  و فقط واسه چند دقیقه بخواد بهمون بی اعتنا باشه چه چیزا که ممکنه به سرمون بیاد....

حتی تصورش هم.....!

خدایا ما را آنی و کمتر از آنی به خود وامگذار......آمین....




موضوع مطلب :