سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 173316



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
پنج شنبه 90 دی 15 :: 8:46 عصر ::  نویسنده : الهه       

یکی بود یکی نبود

من بودم تو بودی

من گفتم تو گفتی

من شنیدم تو شنیدی

من دیدم تو دیدی

من خندیدم تو خندیدی

من گریستم تو گریستی

من فریاد زدم  تو اما سکوت کردی

من اعتراض کردم و باز هم سکوت کردی

من داد زدم و سکوت مهمان تو بود

نمیدانم چرا....دلم برایت تنگ شده بود اما تو فقط سکوت بودی و سکوت بودی و سکوت....

و چه دوست میداشتم من که تو به جای این سکوت لعنتی اندکی با من فریاد بکشی...

و چه دوست تر میداشتم که به جای سکوت با من سخن گویی و آرامم کنی....

اما تو بازهم چیزی جز سکوت نبودی...

تو می شناختیم

تو میدانستی که من سرشارم از غرور

تو میدانستی تا سخن نگویی دیگر نه میخندم و نه میگریم...

روزها گذشت و گذشت و گذشت حال دیگر هر دو سکوت کرده بودیم...

و دوباره بازی روزگار تکرار شد...

یکی بود یکی نبود

من بودم تو نبودی...

من گفتم تو نگفتی...

من شنیدم تو نشنیدی...

من دیدم تو ندیدی...

من خندیدم تو نخندیدی...

من گریستم تو نگریستی....

حالا دیگر غبار روزگار بر سر و صورتم چین انداخته بود و تو نبودی که آنهارا ببینی

سالهای آخر زندگی با تو را یاد دارم هر دو سر شار از سکوت بودیم...سکوتی که من مفهوم آن را نمیدانستم و تو می دانستی...

من اما حالا معنی سکوت تو را درک میکنم ...

کاش زودتر آن قاب کهنه روی دیوار را دستمال کشیده بودم....

روی کاغذ نوشته بودی....

دوست داشتن همیشه گفتن نیست گاهی نگاه است و گاهی ســـــکـــــــوت...!

 




موضوع مطلب :


دوشنبه 90 دی 5 :: 4:26 عصر ::  نویسنده : الهه       

و تو آمدی.....

آموختی به من که من چگونه می توانم تو باشم و تو.....

و تو خود از همان ابتدا من بودی......اما تو من بودی و دنیا تو را کم داشت....هر وقت که نباشی دنیا تو را کم دارد اصلا اگر من باشی هم باز دنیا تو را کم دارد شاید هم اگر خودت باشی باز دنیا تو را کم داشته باشت چون تو باید باشی تو باید زیاد باشی باید آن قدر باشی که همه بدانند تو کیستی.....

من اما نمیتوانستم نیمی از نیمه تو باشم ....سعی کردم تا شاید شبحی بشوم از تو........

سعی کردم چون تو من بودی و دنیا تو را کم داشت.......و من مثل تو شدم.....

و من آن قدر سعی کردم که ناباورانه وقتی در آینه نگریستم دیگر به جای من تو را دیدم......

حال دوباره معادله دنیا درست شد........حالا هم من بودم و هم تو.......

و تو آمدی......

تو آمدی و به من آموختی زندگی کردن را....تو آمدی و من فهمیدم که چگونه میتوان از خود دور بود در دیگری غرق شد......

و تو آمدی.....

تو آمدی و من دانستم که میشود بدون من هم زندگی کرد دانستم که دنیا اگر من را نداشته باشد هیـــــــــــچ نمیشود اما بی تو......!

من با تو بود که همه چیز را آموختم....زندگی....بودن.....سرودن......هستی......امید....آرزو....نوشتن.....خواندن.......نفس کشیدن......و حتی مرگ!

و تو نیستی......

تو نیستی و دنیا من را کم دارد شاید هم بهتر است بگویم من نیستم چون من دیگر من نیستم.....!

می بینی؟من نیستم و هنوز هم اتفاقی نیفتاده است.....!

دراین مدت تنها یک چیز فهمیدم.......فهمیدم که من انسان قرن بیست و یکم......من در قرن بیست و یک زندگی میکنم نه در چند هزار ساله قبل از میلاد!.....

فهمیدم من انسان ایرانی قرن بیست و یکم و به ادراک حسی محتاج نیستم.......من بودن را با تو آموختم و حال که تو نیستی هیـــــــــــچ کدام را فراموش نکرده ام....!

فرق من و آنها همین است.......جالب است که حالا خودم را افلاطون می پندارم نه؟

اما من اکنون کاملا درک کرده ام که ندیدن با فراموشی برابر نیست......

من هنوز هم تو مانده ام.......و شاید هم به آرزویم رسیده ام.......

یادت می آید؟همیشه دلم میخواست که از تو بیشتر از یکی در دنیا باشد.......

حالا تو دیگر من نیستی و دوباره تو شده ای.....و من نیز منی را فراموش کردم و تو شده ام.......

حالا دیگر از تو بیشتر از یکی موجود است و من نیستم........و من به آرزویم رسیده ام.....!




موضوع مطلب :