سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 72
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 176437



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
جمعه 90 بهمن 7 :: 4:24 عصر ::  نویسنده : الهه       

قلمم باز شوق نوشتن دارد....

شوق نوشتن دارد و نمی نویسد....

شوق نوشتن دارد و توان نوشتن نه.....!

قلمم باز می خواهد بنویسد ......

باز هوایی شده است برای چند خط درد.....

قلمم هنوز بازی الفاظ را دوست دارد......

اما نمی نویسد.....!

قلمم نمی نویسد چون قلبم شوقی برای نوشتن ندارد.....

قلم من دوست وفا داریست .......

قلمم گاهی سر کش است گاهی عصیان گر  ......قلمم گاهی سبــــــــــــــــــــــــکسر میشود.......اما....!

اما قلمم نا رفیق نیست....

قلمم هیچ وقت خیانت نمیکند به دوست دیرینه اش....قلبم.....

قلمم می نوشت و نوشتن را دوست داشت چون قلبم به او فرمان می داد.....

قلمم هنوز هم شوق نوشتن دارد اما قلبم.....!

حالا که قلبم از تکا÷و افتاده است و دیگر فرمان نمیدهد.....قلمم شوقش را درسته قورت می دهد....

نمی نویسد......

قلمم در انتظار است.....شاید دوباره دوست دیرینه اش برگردد.....شاید دوباره پر تکاپو گردد.....

اما تا قلبم فرمان ندهد قلمم نمی نویسد.....

قلم من هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ گاه خیانت نمیکند...!




موضوع مطلب :


شنبه 90 بهمن 1 :: 8:59 صبح ::  نویسنده : الهه       

خدای خوبم......

وقتی دلم گرفته مگه غیر تو کس دیگه ای هم هست که ارومم کنه؟

مگه غیر شونه تو شونه دیگه ای هم هست که سرم رو بذارم روش و زار زار گریه کنم؟مگه اصلا میشه غیر تو مشکلم رو به کس دیگه ای بگم؟ببینم مگه به جز تو کس دیگه ای هم هست که مشکلم رو نگفته بدونه؟

خدا جونم.....

وقتی دلم از زمین و زمان پره.....

وقتی دلم میخواد به هر مخلوقی تو زمین بدو بیراه بگم وقتی دلم پر از فریاد بی صداست مگه حرفای کس دیگه ای به جز تو می تونه آرومم کنه؟

مهربونم....

وقتی که خیلی خوشحالم.... وقتی که گاهی فکر میکنم از خوشی حتی پوستم هم برام اندازه نیست مگه به غیر از تو برام کسی اون کار رو انجام داده؟

معبودم....

وقتی دلم یه آغوش گرم میخواد....وقتی یکی رو میخوام که برم بغلشو بهم بگه گریه نکن همه چی درست میشه مگه آغوشی گرم تر از آغوش تو هست؟

عزیز دلم....

مگه همه نمیگن تو از مامان و بابام مهربون تری(خودم هم خیلی وقته که به این موضوع پی بردم)....پس گاهی که تنبیهم میکنی حتما واسه اینه که من ادب بشم.....گاهی که می ترسونیم مثه همین زلزله پنج شنبه حتما می خوای بهم بگی که من هستم حواست به من هم هست؟؟؟

خدای من....

میدونم یه جاهایی هست که بهمون نزدیک تری...شاید هم ....نه ....حرفمو پس میگیرم تو همیشه بهم نزدیکی یه جاهایی هست که من به تو نزدیک ترم چون جایی که وایستادم به آسمونا نزدیک تره.....

دیشب که حرم بودم(جایی که آدم حس میکنه نزدیک اسموناست)فهمیدم که گاهی چقدر مثه یه بچه بد بازیگوشی میکنم فهمیدم که چقدر ناسپاسم.....فهمیدم که...!!!

نه دیگه نه....!بقیشو نمیگم مطمئنم که خودت بهتر از من همه چیزو میدونی....

خداجون خود خود خودم.....

گاهی که به دستای گرم احتیاج دارم میدونم که فقط و فقط تویی که میتونی .....

خدایا هیــــــــــــــــــــــــــچ وقت نذار که فراموشت کنم....آمیـــــــــــن




موضوع مطلب :


پنج شنبه 90 دی 15 :: 8:46 عصر ::  نویسنده : الهه       

یکی بود یکی نبود

من بودم تو بودی

من گفتم تو گفتی

من شنیدم تو شنیدی

من دیدم تو دیدی

من خندیدم تو خندیدی

من گریستم تو گریستی

من فریاد زدم  تو اما سکوت کردی

من اعتراض کردم و باز هم سکوت کردی

من داد زدم و سکوت مهمان تو بود

نمیدانم چرا....دلم برایت تنگ شده بود اما تو فقط سکوت بودی و سکوت بودی و سکوت....

و چه دوست میداشتم من که تو به جای این سکوت لعنتی اندکی با من فریاد بکشی...

و چه دوست تر میداشتم که به جای سکوت با من سخن گویی و آرامم کنی....

اما تو بازهم چیزی جز سکوت نبودی...

تو می شناختیم

تو میدانستی که من سرشارم از غرور

تو میدانستی تا سخن نگویی دیگر نه میخندم و نه میگریم...

روزها گذشت و گذشت و گذشت حال دیگر هر دو سکوت کرده بودیم...

و دوباره بازی روزگار تکرار شد...

یکی بود یکی نبود

من بودم تو نبودی...

من گفتم تو نگفتی...

من شنیدم تو نشنیدی...

من دیدم تو ندیدی...

من خندیدم تو نخندیدی...

من گریستم تو نگریستی....

حالا دیگر غبار روزگار بر سر و صورتم چین انداخته بود و تو نبودی که آنهارا ببینی

سالهای آخر زندگی با تو را یاد دارم هر دو سر شار از سکوت بودیم...سکوتی که من مفهوم آن را نمیدانستم و تو می دانستی...

من اما حالا معنی سکوت تو را درک میکنم ...

کاش زودتر آن قاب کهنه روی دیوار را دستمال کشیده بودم....

روی کاغذ نوشته بودی....

دوست داشتن همیشه گفتن نیست گاهی نگاه است و گاهی ســـــکـــــــوت...!

 




موضوع مطلب :


دوشنبه 90 دی 5 :: 4:26 عصر ::  نویسنده : الهه       

و تو آمدی.....

آموختی به من که من چگونه می توانم تو باشم و تو.....

و تو خود از همان ابتدا من بودی......اما تو من بودی و دنیا تو را کم داشت....هر وقت که نباشی دنیا تو را کم دارد اصلا اگر من باشی هم باز دنیا تو را کم دارد شاید هم اگر خودت باشی باز دنیا تو را کم داشته باشت چون تو باید باشی تو باید زیاد باشی باید آن قدر باشی که همه بدانند تو کیستی.....

من اما نمیتوانستم نیمی از نیمه تو باشم ....سعی کردم تا شاید شبحی بشوم از تو........

سعی کردم چون تو من بودی و دنیا تو را کم داشت.......و من مثل تو شدم.....

و من آن قدر سعی کردم که ناباورانه وقتی در آینه نگریستم دیگر به جای من تو را دیدم......

حال دوباره معادله دنیا درست شد........حالا هم من بودم و هم تو.......

و تو آمدی......

تو آمدی و به من آموختی زندگی کردن را....تو آمدی و من فهمیدم که چگونه میتوان از خود دور بود در دیگری غرق شد......

و تو آمدی.....

تو آمدی و من دانستم که میشود بدون من هم زندگی کرد دانستم که دنیا اگر من را نداشته باشد هیـــــــــــچ نمیشود اما بی تو......!

من با تو بود که همه چیز را آموختم....زندگی....بودن.....سرودن......هستی......امید....آرزو....نوشتن.....خواندن.......نفس کشیدن......و حتی مرگ!

و تو نیستی......

تو نیستی و دنیا من را کم دارد شاید هم بهتر است بگویم من نیستم چون من دیگر من نیستم.....!

می بینی؟من نیستم و هنوز هم اتفاقی نیفتاده است.....!

دراین مدت تنها یک چیز فهمیدم.......فهمیدم که من انسان قرن بیست و یکم......من در قرن بیست و یک زندگی میکنم نه در چند هزار ساله قبل از میلاد!.....

فهمیدم من انسان ایرانی قرن بیست و یکم و به ادراک حسی محتاج نیستم.......من بودن را با تو آموختم و حال که تو نیستی هیـــــــــــچ کدام را فراموش نکرده ام....!

فرق من و آنها همین است.......جالب است که حالا خودم را افلاطون می پندارم نه؟

اما من اکنون کاملا درک کرده ام که ندیدن با فراموشی برابر نیست......

من هنوز هم تو مانده ام.......و شاید هم به آرزویم رسیده ام.......

یادت می آید؟همیشه دلم میخواست که از تو بیشتر از یکی در دنیا باشد.......

حالا تو دیگر من نیستی و دوباره تو شده ای.....و من نیز منی را فراموش کردم و تو شده ام.......

حالا دیگر از تو بیشتر از یکی موجود است و من نیستم........و من به آرزویم رسیده ام.....!




موضوع مطلب :


پنج شنبه 90 آذر 24 :: 12:56 عصر ::  نویسنده : الهه       

نمیدانم از کجا بنویسم و از چه و که؟

چندیست  دیگر هیچ نمیدانم..........

چندیست که هر دوی ما تصمیم گرفتیم یکی برای ماندن و یکی برای رفتن......

چندیست که خود شده ام متشکل از صنایع الکمال.....

خوب نگاه کن......می بینی؟ این منم نه یک متناقض نما!........شاید هم حق با تو باشد چندیست که دیگر مصداق واقعی پارادوکسی شده ام که به راحتی میتوان از چشم هایم همه چیز را خواند....

چندیست که در عین شادی صدای هق هق گریه هایم به گوش همه میرسد و در عین غم خنده شادی سر میدهم.....

خوب نگاه کن....می بینی؟این منم نه یک تضاد!.......اما نه شاید هم حق با تو باشد چندیست که متشکل شده ام از همه اوصاف متضاد غم و اندوه شادی و سرور......یاس و نا امیدی،امید و امید و امید......

چندیست تمام وجودم تلمیح شده است....به خود مینگرم و به یاد می آورم گذشته را.......

دست هایم بوی تضمین میدهند........

دیگر هیچ مراعاتی در من نمی یابی.....من حتی خودم هم نمیدانم که این منم......نمیدانم چرا هیچ تناسبی نیست.....!

همیشه تشبیه هایت را دوست داشتم فرشته،گل،گلاب،.......من اما حال نیز تشبیه میشوم به ......!حتی خود نیز از گفتنش واهمه دارم چه برسد به تو!

چندیست که شده ام تکرار....تکراری که تصدیر در آن نمایان است.....اول و آخر همه یکی شده ام دیگر تنوع هم با من قهر کرده است....

اطرافیانم همه بادید ایهام به من می نگرند......دیگر هیچ یک نمی دانند که من دقیقا که هستم.....!اما من سعی دارم این ایهام را با تناسبی ساده همراه کنم تا دیگران از چشمانم نخوانند که چه هستم....!

دیگر کس نمیداند که من با یک تشخیص ساده زنده ام....هیچ کس نمی داند که من با جان بخشی هنوز روی دو پا راه میروم.......!

من اکنون استعاره مکنیه ای هستم که هر کدام از اوصافم را وام گرفته ام از اشیا و این گونه میتوان عکس را در من مشاهده کرد......

هنوز هم نمیدانم  از کجا بنویسم و از چه و ازکه؟

چندیست که دیگر هیچ نمیدانم.....!

 




موضوع مطلب :


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >