سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 73
کل بازدیدها: 178728



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
سه شنبه 89 شهریور 9 :: 5:14 عصر ::  نویسنده : الهه       
خیلی از متن هایی که میذارم برگرفته از این وبلاگ می تونید یه سری بهش بزنید

www.sobhan454h.persianblog.ir

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم

 که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از

دغدغة دیروز بود و هراس فردا،

 بر شانه های صبورت بگذارم،

 آرام برایت بگویم و بگریم،

 در

آن لحظات  شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

 تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی،

 که در تمام لحظات بودنت

 برمن تکیه کرده بودی،

 من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام

 که تو اینگونه هستی...

من همچون عاشقی که به معشوق

 خویش می نگرد،

 با شوق تمام لحظات بودنت را به

نظاره نشسته بودم

گفتم:

 پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی،

 اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

 اشک تنها قطره ای است

 که قبل از آنکه فرود آید عروج

می کند،

 اشکهایت به من رسید

و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم

تا باز هم از

جنس نور باشی

و از حوالی آسمان،

 چرا که تنها اینگونه می شود

 تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود

 که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم،

 آرام گفتم از این راه نرو

 که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش

نکردی

 و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود

 که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو

 که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.

گفتم:

 پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی،

 چیزی نگفتی،

 پناهت دادم تا صدایم کنی،

 چیزی نگفتی،

 بارها گل برایت فرستادم،

 کلامی نگفتی،

 می خواستم برایم بگویی و حرف

بزنی.

 آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود

 جز نزول درد که تنها اینگونه شد

 تو صدایم کردی .

گفتم:

 پس چرا همان بار اول که صدایت کردم

 درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان

 به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر

 خدای تو را نشنوم،

 تو باز گفتی خدا

 و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

 من می دانستم تو بعد از علاج درد

 بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

 وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

 

گفتم:

 مهربانترین خدا، دوست دارمت..

گفت:

 عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت...

 




موضوع مطلب :


پنج شنبه 89 شهریور 4 :: 5:34 عصر ::  نویسنده : الهه       

سلام

دقیقا نصف ماه رمضون تموم شد و نصف دیگش مونده امیدوارم بتونیم از ماه رمضون امسال هم نهایت استفاده رو بکنیم

راستی میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(ع) مبارک

 

در حوالی بساط شیطان


دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود فریب می فروخت

مردم دورش جمع شده بودند هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند

توی بساطش همه چیز بود غرور حرص دروغ و خیانت جاه طلبی و قدرت

هر کی چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند

و بعضی پاره ای از روحشان را .بعضی ها ایمانشان را می دادن وبعضی آزادگی شان را.

شیطان می خندیدو دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را بهم می زد دلم می خواست

همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم انگار ذهنم را خواند موذیانه خندید

و گفت:من کاری با کسی ندارم.فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم

نه قیل و قال می کنم ونه کسی مجبور می کنم چیزی از من بخرد می بینی آدم ها

خودشان دور من جمع شده اند

جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزدیکتر آوردو گفت:البته تو با اینها فرق می کنی تو

زیرکی و مومن زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد اینها ساده اند و گرسنه

به جای هر چیزی فریب می خورند. از شیطان بدم می آمد حرف هایش اما شیرین بود.

گذاشتم که حرف بزندو او هی گفت و گفت وگفت.ساعت ها کنار بساطش نشستم.

 تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتادکه لابه لای چیز های دیگر بود.دور از چشم

شیطان آن را بر داشتم و توی جیبم گذاشتم با خودم گفتم :بگذار یکبارم شده

کسی چیزی از شیطان بدزدد.بگذار یکبارم او فریب بخورد

به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم.توی آن اما جز غرور چیزی نبود

جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.فریب خورده بودم.

دستم را روی قلبم گذاشتم نبود فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.

تمام راه را دویدم تمام راه لعنتش کردم.تمام راه خداخدا کردم.می خواستم یقه

نامردش را بگیرم.عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم

به میدان رسیدم .شیطان اما نبود آن وقت نشستم و های های گریه کردم از ته دل.

اشک هایم که تمام شد بلند شدم بلند شدم که بی دلی ام را با خودببرم

که صدایی شنیدم...صدای قلبم را.

  ************

پس همانجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم .به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

 




موضوع مطلب :


یکشنبه 89 مرداد 31 :: 7:25 عصر ::  نویسنده : الهه       

سلام دوس جونیا

دلم میخواست از دو تا از بهترین دوست های مجازیم که خیلی تو درست کردن این وبلاگ کمکم کردن تشکر کنم این دو نفر کسایی نیستن جز:                ریــــــــــــــــــــــــــــــــحونه و دیانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

بچه ها موتوشکرم

متن این دفعه جالبه امیدوارم خوشتون بیاد

   می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در
 ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از
 موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان
 تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی
 نماینده انگلستان نشست .
قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده
 هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پیرمرد توجهی
 نکرد و روی همان صندلی نشست ..
جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر
 ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد
 اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
 
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای
 نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست .
 
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا
 در آمد و گفت :
 
شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس
 کدام است ؟
 
نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..
 
اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا
 دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
 
او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و
 کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی
 ماست نه سرزمین آنان ...
 
سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان
 سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
 
با همین ابتکار و حرکت ، عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت
 تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان
 محکوم شد .




موضوع مطلب :


شنبه 89 مرداد 30 :: 1:4 عصر ::  نویسنده : الهه       

سلام

دقیقا نمی دونم که می خوام تو این وبلاگ چی بنویسم اما شاید مطالب قشنگی رو که از این ور ان ور جمع کردم بنویسم فعلا این پست رو بخونید تا بعدا ببینم چی کار می کنم بچه ها لطفا به وبلاگی که تو پست قبل معرفی کردم هم یه سری بزنید

                                                                       

 گفت و گو با خدا:

الو خدا جون سلام
الو... الو ... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟

پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون جواب داد! مثل صدای یه فرشته ...

- بله با کی کار داری کوچولو ؟

خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده

- بگو من میشنوم

کودک پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت: نه خدا خیلی دوستت داره.

مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش

غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد :

ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد : بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت

سنگینی میکند بگو ...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون میخواستم بهت بگم

تو رو خدا نذار بزرگ شم ...

- چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه

مثل بقیه فراموشت کنم؟

 نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من

الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟

 پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه

اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک : آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود

خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ،

 کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام

دنیا در دستشان جا میگرفت.

 کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی

برای تو کوچک است ...

 بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به

خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود ...

کاش کودک بودیم..

 

کاش کودک بودیم...


موضوع مطلب :


پنج شنبه 89 مرداد 28 :: 4:54 عصر ::  نویسنده : الهه       

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام

به علت مشکل در بلاگفا اومدم پارسی بلاگ اما نمی دونم که ادامش بدم یا نه؟

فعلا یا علیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ

بعدا نوشت:دوستانی که لطف می کنن میان اینجا به این وبلاگ هم یه سری بزنید

www.eligoli.blogfa.com




موضوع مطلب :


<   <<   16   17