سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 173885



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
پنج شنبه 89 شهریور 4 :: 5:34 عصر ::  نویسنده : الهه       

سلام

دقیقا نصف ماه رمضون تموم شد و نصف دیگش مونده امیدوارم بتونیم از ماه رمضون امسال هم نهایت استفاده رو بکنیم

راستی میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(ع) مبارک

 

در حوالی بساط شیطان


دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود فریب می فروخت

مردم دورش جمع شده بودند هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند

توی بساطش همه چیز بود غرور حرص دروغ و خیانت جاه طلبی و قدرت

هر کی چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند

و بعضی پاره ای از روحشان را .بعضی ها ایمانشان را می دادن وبعضی آزادگی شان را.

شیطان می خندیدو دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را بهم می زد دلم می خواست

همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم انگار ذهنم را خواند موذیانه خندید

و گفت:من کاری با کسی ندارم.فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم

نه قیل و قال می کنم ونه کسی مجبور می کنم چیزی از من بخرد می بینی آدم ها

خودشان دور من جمع شده اند

جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزدیکتر آوردو گفت:البته تو با اینها فرق می کنی تو

زیرکی و مومن زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد اینها ساده اند و گرسنه

به جای هر چیزی فریب می خورند. از شیطان بدم می آمد حرف هایش اما شیرین بود.

گذاشتم که حرف بزندو او هی گفت و گفت وگفت.ساعت ها کنار بساطش نشستم.

 تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتادکه لابه لای چیز های دیگر بود.دور از چشم

شیطان آن را بر داشتم و توی جیبم گذاشتم با خودم گفتم :بگذار یکبارم شده

کسی چیزی از شیطان بدزدد.بگذار یکبارم او فریب بخورد

به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم.توی آن اما جز غرور چیزی نبود

جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.فریب خورده بودم.

دستم را روی قلبم گذاشتم نبود فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.

تمام راه را دویدم تمام راه لعنتش کردم.تمام راه خداخدا کردم.می خواستم یقه

نامردش را بگیرم.عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم

به میدان رسیدم .شیطان اما نبود آن وقت نشستم و های های گریه کردم از ته دل.

اشک هایم که تمام شد بلند شدم بلند شدم که بی دلی ام را با خودببرم

که صدایی شنیدم...صدای قلبم را.

  ************

پس همانجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم .به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

 




موضوع مطلب :