سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 176388



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
جمعه 92 تیر 21 :: 2:13 عصر ::  نویسنده : الهه       

 خاطره ای که می نویسم مربوط میشه به زمانی که دبیرستان می رفتم که همون موقع ثبتش کردم یه جایی و امروز دوباره ازش استفاده کردم ولی واقعا هنوزم جز یکی از دغدغه هام محسوب میشه!.....شما چی فکر می کنین!

.

.

.

.

"نمی دونم اشکال از منه یا.......نمیدونم من خیلی بی رحمم یا........نمی دونم من سنگ دلم یا.........نمی دونم من احساساتی نیستم یا.............!

هیچی نمیدونم ،نمی دونم که درست فکر میکنم یا.........

چند وقت پیش وقتی توی اتوبوس شلوغی ایستاده بودم و منتظر بودم که برسم به مقصد یه آقای جوون اومد و تو  اتوبوس و شروع کرد به آه و ناله کردن و از مردم میخواست که بهش کمک مالی کنن این آقا حتی کفش هم پاش نبود نمی دونم حتی نتونسته بود یه جفت دمپایی پلاستیکی پیدا کنه یا با این چهره اومده بود تا با احساسات مردم بازی کنه یه حرفایی می زد که دل سنگ هم به حالش آب میشد

ولی من فقط فکر می کردم .......فکر میکردم به این که آیا واقعا این آقای جوون نمیتونه هیچ کاری انجام بده یعنی حتی نمیتونه مثل بچه هایی که سر چهار راه ها گل می فروشن گل بفروشه!آخه هنوز خیلی جوون بود هنوز نیروی جوونی تو بازو هاش بود هنوز می تونست آستین همتش رو بالا بزنه و یه بسم الله بگه و شروع کنه به کار کردن........

چرا بعضی ها دوست ندارن نون بازوشون رو بخورن؟ چرا بعضی ها دوس دارن لقمه حاضر آماده بیاد تو سفرشون اون هم به هر قیمتی؟چرا بعضی ها سعی میکنن هر طور شده از هر راهی پول در بیارن؟

نمی دونم اشکال از کجاست!از دولت؟از حکومت؟از جامعه؟از مردم؟از من؟ از تو؟ 

وقتی رسیدم مدرسه برای دوستام تعریف کردم بعضی ها با من موافق بودن اما بعضی ها هم مخالف میگفتن تو زود قضاوت کردی میگفتن حتما مجبور شده ولی واقعا غیر از این راه هیچ راه دیگه ای پیدا نمیشد؟!"




موضوع مطلب :


دوشنبه 92 اردیبهشت 30 :: 12:2 عصر ::  نویسنده : الهه       

 

وقتی احساس میکنی دنیا اون قدر کوچیک شده که دیگه واست جا نیست

وقتی حس میکنی که دنیا اون قدر تنگ شده که نمیتونی توش بمونی....

وقتی فکر میکنی باید برسی به خدا....

وقتی....

وقتی...

وقتی....

وقتی....

خودت رو به زمین و آسمون میزنی تا یه راه پیدا کنی واسه رسیدن به آسمون....

دلت میخواد برسی تا اون بالا بالا ها...

دلت میخواد دو تا بال داشته باشی که پرواز کنی....

پرواز کنی تا اوج....

تا خـــــــــــــــدا....

اما......اما برای رسیدن به خدا اشتن دو تا بال کافی نیست...!

برای رفتن به آسمونا بال به درد تو نمیخوره.....

تو باید با دلت برسی تا خــــــــــــدا

دل داشتن کار هر کسی نیست....

شاید اگه بال داشتی می تونستی پرواز کنی مثل فرشته ها.....!

ولی به قول شاعر فرشته عشق نداند که چیست....!

اگه هممون بال داشتیم که پرواز کردن کاری نداشت....!

گاهی خوشحالم از این که همه انسانها بال ندارن.....اگه هممون بال داشتیم و میتونستیم بریم تو آسمونا آسمون رو هم مثه زمین می کردیم....

پر تهمت و غیبت....دروغ و کلاه برداری......خیانت و گنــــــــــــــــــــــــــــــاه.....

برای همین خدا برای رسیدن به خودش بهت بال نداده دل داده.....

حالا دیگه دست من و تو که بتونیم با دلمون برسیم تا خــــــــــــــــــدا.....

آدم همون اول بالهاش رو تو بهشت جا گذاشت تا یه مسئولیت سخت رو شونه من و تو بذاره....

مسئولیتی که هیچ کس قبولش نکرد......

آسمان بار امانت نتوانست کشید//قرعه فال به نام من دیوانه زدند

راستی تو تا حالا به این فکر کردی که اون بالا تو آسمونا یک جفت بال انتظارت رو میکشه؟......فقط کافیه برسی......تا خــــــــــــــــــــدا....




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 شهریور 12 :: 12:21 عصر ::  نویسنده : الهه       

عرض سلام و ادب دارم خدمت تمام دوستان

من فاطمه هستم دوست الهه جان و برای مدتی من وبلاگ الهه رو آپ می کنم و خودش به دلایلی فعلا نمیتونه وبلاگو آپ کنه

..............................................................

زن به بچه هایش که دور تا دور تخت شویش را گرفته بودند نگاه می کرد. گذشته مانند صفحه ای روشن در برابر چشمانش ظاهر شده بود.

آن روزها که قرار بود به خانه ی امید و آرزوهایش برود و حالا مطمین نبود که آن خانه ای قرار بود روزی خانه ی اجابت آرزوهایش باشد همانی است که در آن ایستاده یا نه...

به یاد آورد آن روز را که مرد با دسته گل و شیرینی به منزل پدریش آمده بود و او بعد از دیدن و شنیدن در مورد حرف های مرد جواب بله را با کلی شرم و حیا به پدر پیرش داده بود.

و حالا فکر می کرد که شاید اگر جواب را به کس دیگری داده بود خوشبخت تر شده بود.

دوباره بیشتر به فکر فرو رفت، تصاویر مبهم در برابر چشمانش جان می گرفتند.

همسرش مرد بدی نبود، اهل کار و زندگی اما ....

اما هیچ وقت این ها زن را راضی نکرده بود و هنوز هم راضی نمی کرد.

روز اول و ماه اول و شاید سال اول. شاید تنها سال هایی بود که زن از زندگی انتظار داشت یک عاشقانه ی آرام ...

سال اول که گذشت زندگی روی خشنش را هم کم کم ظاهر کرد.

سال ها گذشت سال ها و سال ها و زن هر روز از آن چه در پیش داشت می ترسید و هر روز خطوط نارضایتی از زندگی بیشتر بر چهره اش نمایان می شد.

حالا بچه ها به دنیا آمده بودند و هر روز بزرگ و بزرگ تر می شدند.

زن نمی دانست یعنی مطمین نبود که برای چه با مردی که دیگر علاقه ای در بینشان وجود ندارد زندگی می کند.

شاید دیگر به او عادت کرده بود، شاید هم می ترسید از این که مهر مطلقه شدن در کنار نامش زده شود. اصلا برایش غیر عادی بود می گفت برای چه می خواهد جدا شود؟چون عشق دیگر نیست؟ چون همه اش شده است عادت؟

دوباره و دوباره صحنه ها را مرور کرد.

سایه ی بالای سرش را، مردش را می خواست فقط به خاطر اینکه مردش بود.

خانه را هنگام حضور بچه ها به یاد آورد، خانه سرد و بی روح شده بود، حرف مشترکی برای گفتن پیدا نمی شد. حداقل دیگر پیدا نمی شد....

فکر کرد، زن خیلی وقت بود که هیچ هدیه ای به رسم دوست داشتن نگرفته بود، آخرین هدیه ای که از مردش گرفته بود بر می گشت به سه سال قبل آن هم به رسم یاد بود و شاید هم اجبار در روز میلاد بانو فاطمه زهرا دریافت کرده بود.

و از همان سه سال پیش خودش از مرد خواست که دیگر در چنین روزی برایش هدیه نخرد. او از هدیه های اجباری چندان دل خوشی نداشت.

چند سال اول به اصرار زن سالگرد ازدواجشان را جشن می گرفتند.

اما زن وقتی شوق این کار را در دل مرد ندید دیگر اصراری برای جشن هم نکرد.

زن اجبار را هم دوست نداشت.

بچه ها بزرگ شدند، قد کشیدند، مدرسه رفتند، دانشگاه رفتند، کار پیدا کردند و بعد هم خانه ی بخت

زن باز هم فکر کرد، شاید مقصر خودش هم بود، یادش نمی آمد آخرین باری که با عشق برای همسرش غذا درست کرده بود.

اگر غذایی هم می پخت تنها از روی اجبار بود که زن ترجیحا نام عادت را برای آن برگزیده بود.

یادش نمی آمد آخرین باری که به همسرش گفته بود " دوستش دارد " لحظه ای شک کرد، واقعا دوستش دارد؟

حالا چندین سال بود که مرد در جا افتاده بود، نه حرکت می کرد و نه حرف می زد و زن تنها به خاطر عادتی که داشت از مرد پرستاری می کرد.

و امروز پایان ماجرا و آخر همه ی عادت ها بود.

از صبح حال مرد بد و بدتر و بدتر شد. زن بچه ها را خبر کرد. و حالا همه دور تخت مرد جمع شده بودند و گریه می کردند.

و مرد با خود اندیشید: بالاخره تمام شد تمام عادت هایی که هر روز عادتا به آن عادت کرده بودم.

زن زیر لب گفت: دوستت دارم و مرد هم ....

قطره اشکی از چشم مرد فرو افتاد.

 




موضوع مطلب :


جمعه 91 مرداد 20 :: 10:22 عصر ::  نویسنده : الهه       

هنوز به دنیا نیامده ای و پیش خدا از دور دنیا را می بینی و علاقه مند که وارد دنیا شوی....

آنجاست که خدا ازت قول می گیرد،قول می گیرد که بده ی خوبی باشی،قول می گیرد که خالقت ر فراموش نکنی....!

و تو قول میدهی....

آنگاه متولد می شوی و صدایت در فضای اتاق طنین انداز میشود....

بزرگ میشوی...بزرگ و بزرگتر....

کودکیت فارغ از هر گونه قول و قراری می گذارد! شاید هم قول داده بودی و به یاد نمی اوری...!

کمی فکر کن....!

آن روز که قرار بود خواهر کوچکت را اذیت نکنی اما....!

آن روز که قرار بود از راه مدرسه مستقیم به خانه بروی اما....!

و تو قول می دهی اما....

به سن بلوغ رسیدی با خدا قول و قراری گذاشتی....

و تو قول می دهی...

نمازت را سر وقت بخوانی....دروغ نگی.....غیبت نکنی و روزه بگیری...!

اما هنوز دو سال از قرارهایت نگذشته باز همه را فراموش کردی....!

ازدواج کردی....!

با همسرت قرار میگذاری سربه زیر بودن را سرلوحه کارهایت قرار دهی ...

و تو قول می دهی

به خودت نگاه کن پیر شده ای اما هنوز هم به چشمانت اعتمادی نیست....!

و در سال دوباره سه روز با خدا عهد میکنی .....

در شب های قدر....!

از همان روزی که با خدا عهد کردی تا الان سالی یک بار با پروردگارت  عهد کردی و باز عهد شکستی

شب های قدر فرصت دوباره ی عهد کردن و عهد نشکستن را از دست ندهیم...

التماس دعا....

 




موضوع مطلب :


جمعه 91 مرداد 13 :: 4:56 عصر ::  نویسنده : الهه       

هیچی احساس نمیکردم....نه دردی نه بیماری....!انگار سالم سالم شده بودم....باورم نمیشد خوبه خوب بودم....!!!!احساس میکردم سبک شدم....تو آسمونا دارم پرواز میکنم!.....این من بودم؟بدون هیچ درد و رنجی؟اصلا نه خبری از جیغ و دادهای ننه بود و نه خبری از تهدید های آقا جانم به شلاق و چک و سیلی!....

دلم میخواست پر در بیارم و پرواز کنم....!دلم میخواست بپرم و ننم رو بغل کنم و بگم الهی من قربون اون دستای چروکت بشم چقدر دوستت دارم...!

که یک دفعه انگار یه سطل آب سرد خالی کردن روم....! همون جا که خوابیده بودم ننه رو دیدم که بالای سرمه و داره های های گریه میکنه....!بعدم آ نقی همسایمون رو دیدم که هراسون این طرف و اون طرف رو نگاه می کرد و زری خانوم زن آ نقی که داشت مادرم رو آروم می کردو باز خودش گریه میکرد!....

اصلا سر در نمیاوردم!چی شده بود؟!چرا همه گریه میکردن؟!....یعنی  آقا جانم طوری شده بود؟!.....ترسیده بودم...از سر جام به حالت خیز بلند شدم و رفتم پیش ننه

- ننه ننه جان فدای اون گیسای حناییت بشم گریه نکن دلمو خون کردی....چی شده آخه؟.....من که بهت قول دادم واست پسر خوبی باشم....واسه آقا جانم اتفاقی افتاده؟!

نخیر انگار نمیشنید که نمیشنید...!رفتم سراغ آ نقی....:آ نقی تو رو خدا شما یه چی بگین!...خب چی شده؟!....آقا جانم سالمه؟!......

اصلا انگار که روح شده بودم و کسی نمیدیدم!!!گفتم روح که یه دفه خودم مثه یه مگس تاکسی درمی شده خشکم زد!!!!.....نکنه ....!

حدسم درست بود.....!تو همین لحظه بود که ماشین نعش کش هم از راه رسید....نخیر گویا راستی راستی همه چی دست هم داده بود که مثه اعراب زمان جاهلیت منو زنده زنده خاک کنن....!

چشمم به آقا جانم افتاد که مثه گل خشک شده چسبیده بود به دیوار....گفتم از این ستون تا اون ستون فرجه.....رفتم دهنمو چسبوندم به گوش آقا جان و تا می تونستم داد زدم که :بابا به پیر به پیغمبر من زنده ام....! ولی انگار نه انگار....

آخر هم کاشف به عمل اومد که من دیشب گویا با کابوس بدی که دیده بودم از دنیا رفتم....!همه ی در دیوار خونه آوار شد رو سرم....!

من هنوز ناکام بودم.....!هنوز کلی کار داشتم برای انجام دادن....!هنوز تازه تصمیم گرفته بودم که عاشق گلی دختر همسایه بشم....!هنوز میخواستم با علی بهترین دوستم برم سربازی.....هنوز تو میکانیکی اوس کریم قرار بود کار کنم....ولی این اجل لا مروت امونم نداده بود که نداده بود و من در عین شکفتگی پر پر شده بودم.....!

جنازه نازنینم رو دیدم که توسط ماشین نعش کش برده شد و منم با یه جست خودمو رسوندم به جنازم...هنوز صدای آه و ناله ی ننه تو گوشم بود.....!

بردنم غسال خونه!....اینجا بود که فهمیدم چه بلایی سرم اومده....یادم اومد باید از کلی آدم حلالیت می طلبیدم....!یادم اومد اون روز با عباس الکی دعوا کردم و خرش رو گرفتم که بعدا فهمیدم اون عباس ریخ ماسو کلا بی تقصیر بوده....ولی واسم افت داشت که برم از دلش در بیارم....!

یادم اومد که واسه ننه پسری نکردم.....یادم اومد که دست بابا رو هنوز نگرفتم....!یادم اومد اون روز که زری خانوم اومد خونمون رفتم پسرش رو نیشگون گرفتم که عر بزنه و مامانش پاشه بره خونه ی خودشون چون حوصلش رو نداشتم....به اتفاق کلی چیز دیگه که وقت جبرانش نبود....

بدن بلوری(!)نازنینم رو که شستن گذاشتنم تو تابوت.....این من بودم حسن پسر آمیرزا ممد و طلعت بانو که دار فانی رو واع گفته بودم.....!

وقتی گذاشتنم تو قبر باز صدای ننه تو گوشم میپیچید ......هرچی داد زدم بابا من که اینجام سرو مرو گنده کسی گوشش بدهکار نبود که نبود....!

خاک رو ریختن روی قبر و بالای سرم قرآن خوندن...!همین که دورو برم خلوت شد یه دفه دو تا موجود شی عجاب رو بالای سرم دیدم که یعنی بعله گویا نکیر و منکر ما رو آدم حساب کرده بودن و اومده بودن که به حساب اینجانب رسیدگی کنن....!

یکیشون گفت:پسر اون روز که لونه ی گنجشکا رو با پلخمونت میزدی حواست بود توش جوجه داره؟

اون یکی گفت:اون روز که با چوب افتادی دنبال اون سگ بدبخت نگفتی توله هاش خونه منتظرن؟

- اون روز که ننه ت گفت برو یه سطل ماست بگیر چرا به حرفش گوش نکردی؟!

حرفاشون همین جوری دور سرم میچرخید ومیچرخید.....

با این طومار بلند بالایی که برام ردیف کرده بودن طبقه 4جهنم رو شاخم بود....!

تصمیم گرفتم فرار و بر قرار ترجیح بدم....همه ی نیروم رو جمع کردم تو پاهام و با گفتن :حالا ....شروع کردم به دوییدن....!

همین طوری که میدوییدم صدایی ننه ام به گوشم رسید که هوی حسن کجا میری جونم مرگ شده؟!.....وایسا ببینم کرسی رو چپ کردی....!ملحفه رو با خودت کجا می بری؟!

همین لحظه بود که فهمیدم گوشت کوبیده هایی که دیشب خوردم کار دستم داده....!بله خواب دیده بودم....!پریدم کلی ننه رو بوسه بارون کردم....بعدم از خونه زدم بیرون چون کلی کار داشتم برای انجام دادن.....!

هـــــــــــر گـــــــــــونــــــــــــــــه کپـــــــــــــــی بــــــــــــرداری پیــــــــــگرد قانــــــونی دارد

 




موضوع مطلب :


1   2   3   4   5   >>   >