سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 173378



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
یکشنبه 91 شهریور 12 :: 12:21 عصر ::  نویسنده : الهه       

عرض سلام و ادب دارم خدمت تمام دوستان

من فاطمه هستم دوست الهه جان و برای مدتی من وبلاگ الهه رو آپ می کنم و خودش به دلایلی فعلا نمیتونه وبلاگو آپ کنه

..............................................................

زن به بچه هایش که دور تا دور تخت شویش را گرفته بودند نگاه می کرد. گذشته مانند صفحه ای روشن در برابر چشمانش ظاهر شده بود.

آن روزها که قرار بود به خانه ی امید و آرزوهایش برود و حالا مطمین نبود که آن خانه ای قرار بود روزی خانه ی اجابت آرزوهایش باشد همانی است که در آن ایستاده یا نه...

به یاد آورد آن روز را که مرد با دسته گل و شیرینی به منزل پدریش آمده بود و او بعد از دیدن و شنیدن در مورد حرف های مرد جواب بله را با کلی شرم و حیا به پدر پیرش داده بود.

و حالا فکر می کرد که شاید اگر جواب را به کس دیگری داده بود خوشبخت تر شده بود.

دوباره بیشتر به فکر فرو رفت، تصاویر مبهم در برابر چشمانش جان می گرفتند.

همسرش مرد بدی نبود، اهل کار و زندگی اما ....

اما هیچ وقت این ها زن را راضی نکرده بود و هنوز هم راضی نمی کرد.

روز اول و ماه اول و شاید سال اول. شاید تنها سال هایی بود که زن از زندگی انتظار داشت یک عاشقانه ی آرام ...

سال اول که گذشت زندگی روی خشنش را هم کم کم ظاهر کرد.

سال ها گذشت سال ها و سال ها و زن هر روز از آن چه در پیش داشت می ترسید و هر روز خطوط نارضایتی از زندگی بیشتر بر چهره اش نمایان می شد.

حالا بچه ها به دنیا آمده بودند و هر روز بزرگ و بزرگ تر می شدند.

زن نمی دانست یعنی مطمین نبود که برای چه با مردی که دیگر علاقه ای در بینشان وجود ندارد زندگی می کند.

شاید دیگر به او عادت کرده بود، شاید هم می ترسید از این که مهر مطلقه شدن در کنار نامش زده شود. اصلا برایش غیر عادی بود می گفت برای چه می خواهد جدا شود؟چون عشق دیگر نیست؟ چون همه اش شده است عادت؟

دوباره و دوباره صحنه ها را مرور کرد.

سایه ی بالای سرش را، مردش را می خواست فقط به خاطر اینکه مردش بود.

خانه را هنگام حضور بچه ها به یاد آورد، خانه سرد و بی روح شده بود، حرف مشترکی برای گفتن پیدا نمی شد. حداقل دیگر پیدا نمی شد....

فکر کرد، زن خیلی وقت بود که هیچ هدیه ای به رسم دوست داشتن نگرفته بود، آخرین هدیه ای که از مردش گرفته بود بر می گشت به سه سال قبل آن هم به رسم یاد بود و شاید هم اجبار در روز میلاد بانو فاطمه زهرا دریافت کرده بود.

و از همان سه سال پیش خودش از مرد خواست که دیگر در چنین روزی برایش هدیه نخرد. او از هدیه های اجباری چندان دل خوشی نداشت.

چند سال اول به اصرار زن سالگرد ازدواجشان را جشن می گرفتند.

اما زن وقتی شوق این کار را در دل مرد ندید دیگر اصراری برای جشن هم نکرد.

زن اجبار را هم دوست نداشت.

بچه ها بزرگ شدند، قد کشیدند، مدرسه رفتند، دانشگاه رفتند، کار پیدا کردند و بعد هم خانه ی بخت

زن باز هم فکر کرد، شاید مقصر خودش هم بود، یادش نمی آمد آخرین باری که با عشق برای همسرش غذا درست کرده بود.

اگر غذایی هم می پخت تنها از روی اجبار بود که زن ترجیحا نام عادت را برای آن برگزیده بود.

یادش نمی آمد آخرین باری که به همسرش گفته بود " دوستش دارد " لحظه ای شک کرد، واقعا دوستش دارد؟

حالا چندین سال بود که مرد در جا افتاده بود، نه حرکت می کرد و نه حرف می زد و زن تنها به خاطر عادتی که داشت از مرد پرستاری می کرد.

و امروز پایان ماجرا و آخر همه ی عادت ها بود.

از صبح حال مرد بد و بدتر و بدتر شد. زن بچه ها را خبر کرد. و حالا همه دور تخت مرد جمع شده بودند و گریه می کردند.

و مرد با خود اندیشید: بالاخره تمام شد تمام عادت هایی که هر روز عادتا به آن عادت کرده بودم.

زن زیر لب گفت: دوستت دارم و مرد هم ....

قطره اشکی از چشم مرد فرو افتاد.

 




موضوع مطلب :