درباره وبلاگ منوی اصلی آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 176379
|
سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
شنبه 89 اسفند 21 :: 12:27 صبح :: نویسنده : الهه
سلام.... امسال هم اومد و مثل برق و باد گذشت .......خیلی زود گذشته نه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!نمیخوام حرف تکراری بزنم و البته کلیشه ای.هرچند که بعضی از حرفها هرچند که تکراری شدن بازم قشنگن ولی من حوصله ندارم الان از خونه تکونی دل و دورکردن کینه ها یا نمیدونم مثلا دوست و صمیمی بودن حرف بزنم از این جور چیزا تا دلتون بخواد تو وبلاگ های دیگه وبیشتر از اون تو تلویزیون هست...... خوشبختانه این آخر سالی دو تا تا اتفاق خوب واسم افتاد که خیلی خوشحالم کرد حالا اول اولی رو بگم یا دومی؟خب حالا که خیلی اصرار میکنید اول دومی رو میگم!!!!!!نه؟؟؟؟آره؟؟؟؟؟؟؟؟باشه پس اول همون دومی نه ببخشید اولی رو میگم اولیش این که داستانی که فرستاده بودم در سطح شهر از بین حدود700 اثر منتخب شد که خیلی خوشحالم کرد......البته خب جایزه ارزش مادی خیلی زیادی نداشت ولی مهم این بود که من یکی از اولین کارام منتخب یه جشنواره شد که این برام خیلی خوشایند بود....... دومیش هم این که اگه یادتون باشه چند وقت پیش ازتون خواستم که واسم دعا کنید که یه آزمون حیاتی دارم حالا نمیدونم که دعا کردید یا نه ولی اونایی که دعا کرده بودن دعاشون مستجاب شد و تو اولین مرحله المپیاد ادبی قبول شدم حالا باید برای مرحله دوم حسابی درس بخونم و احتمالا کل عید مدرسه خواهم بود که حسابی کارم در اومد:-) از اینا که بگذریم وقتی به پشت سرم به طول سال 89 نگاه میکنم می بینم خدا رو شکر خیلی اتفاق بدی واسم نیفتاده ......جز چند تا مریضی عزیزانم که به لطف خدا همشون بخیر گذشتن....... و البته اتفاق خوب هم واسم زیاد افتاد مثلا اوایل سال یکی دیگه از داستانهام در سطح ناحیه اول شد......یا همین که این وبلاگ رو راه اندازی کردم و کلی دوست خوب پیدا کردم که عمرا اگه کل زمین رو هم میگشتم پیداشون نمیکردم!!!!!!!توغم ها و شادیهاشون سهیم بودم اگه ناراحت بودن سعی کردم که همدردی کنم و اگه خوشحال بودن منم خوشحال شدم.......امیدوارم که دوست خوبی بوده باشم براتون این کار قشنگیه این که برگردید به عقب و ببینید خدا چقدر تو سالی که داره کم کم تموم میشه بهتون لطف کرده و چقدر اتفاق خوب واستون افتاده.......اتفاق های بد رو گاهی بهتره که آدم فراموش کنه برای همین ازتون میخوام که اتفاق های خوبی که واستون افتاده رو اینجا بنویسید تا همه تو شادیهای هم سهیم باشیم......و احیانا اگه کسی دوست داشت درمورد اتفاقات بد زندگیش هم صحبت کنه تا سبک بشه من خوشحال میشم بتونم باری از رو دوش کسی بردارم پ.ن1:امتحاناتمون چند وقته دوباره شروع شده برای همین کمتر میام نت پ.ن2:کامپیوترم هم چند وقته خیلی خوب کار نمیکنه و دوباره برای همین کمتر میام نت پ.ن3:خریدهای عیدم رو هم هنوز نکردم!!!!!برای همین کمتر میام نت پ.ن4:دوست خوبم تسنیم جون امیدوارم که به سلامت بری و برگردی فقط دوستات رو فراموش نکن پ.ن5:سنا جون از این که به یادم بودی ممنون پ.ن6:لطفا با بعضی کارهای بچگانه چهارشنبه سوری تون رو تبدیل به چهارشنبه سوزی و عیدتون رو تبدیل به عزا(البته خدایی نکرده)نکنید پ.ن7:علی یارتون....در پناه حق موضوع مطلب : دوشنبه 89 اسفند 9 :: 9:24 عصر :: نویسنده : الهه
می گردم،می چرخم،میدوم،ولی نمی بینمت......پیدایت نمی کنم گشتنی بی مقصد و بی هدف!!!! معبودم در کدامین لایه نهفته زندگیم پنهان شدی که نمی یابمت؟در کدامین برهه از زمان تنهایم گذاردی؟...... چگونه پیدایت کنم؟به کجا بیاییم؟؟؟؟؟شاید کعبه آری شاید که پیدایت کنم...... اما....اما صدای همای در گوشم می پیچد:به گرد کعبه می گردی پریشان که وی خود را در آنجا کرده پنهان اگر در کعبه می گردد نمایان پس بگرد تا بگردیم...بگرد تا بگردیم..... بهترینم نمی دانم کجا بود که تو را گم کردم.....و حال نمی دانم که چگونه پیدایت کنم.....من اما خسته نمیشوم از این همه گردش دنیا شاید که بیابمت در بین این همه...... نازنینم بارها به دنبالت آمدم تا شاید دستم را بگیری تا شاید بشناسیم.....تا شاید قبولم کنی تا شاید...... نمی دانم شاید تو خواستی دستم را بگیری ولی من دستم را به سویت دراز نکردم شاید تو مرا سالهاست که شناخته ای از همان لحظه که پدرم آدم را آفریدی اصلا مگر می شود کسی مخلوق خویش را نشناسد بدون شک من نشناختمت.... غمگینم؛غمگین تر از بشری که مسیرش را گم کرده..... دل گیرم دل گیر تر از......... صدای موذن در گوشم طنین می اندازد:الله اکبر.....الله اکبر آری پیدایت کردم انتهایش یافتمت....وضو می گیرم و نماز می خوانم اما این بار با همیشه متفاوت است این بار در بین قد قامه الصلوه نمازم تو را می بینم؛می شناسمت و دستم را به طرفت دراز میکنم..... این بار می دانم که برای که و برای چه نماز می خوانم.....انا اقرب من حبل الورید دستم را بر روی قلبم میگذارم و تو را حس میکنم گویی تو را در نزدیکترین خانه گم کرده بودم بی دلیل نیست که یاد این مصرع می افتم:در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را..... صدایت را میشنوم حال می فهمم که تو دست مرا رها نکرده بودی و این من بودم که چون طفلی خردسال دستت را رها کردم و سرگردان از نبودنت در کوچه ها و پس کوچه ها دنبالت می گشتم...... حال به هر کجا می نگرم تو را می بینم.چه در برگ گلی و چه در چشمان طفل خردسالی و چه در رودخانه نیلی....... تو همه جا بودی....هستی ....و خواهی بود...... موضوع مطلب : سه شنبه 89 اسفند 3 :: 4:20 عصر :: نویسنده : الهه
در زمان های دور سالهای خیلی قبل،قبل از این که انسانی بر روی زمین باشد تمام خصایل و خلقیات دور هم جمع بودند.....این ماجرا روزی بین آنها اتفاق افتاد بخوانید: ذکاوت:دوستان بیاین قایم باشک بازی کنیم همه موافقت کردند:آره خیلی فکر خوب و جالبیست دیوانگی فریاد زد:من چشم میذارم همه قبول کردند چون هیچ کس دوست نداشت که دنبال دیوانگی بگردد.... دیوانگی چشم گذاشت:یک.....دو.....سه........ هر کسی سعی در پنهان کردن خود داشت......لطافت خود را به شاخ ماه آویخت.....هوس به اعماق زمین رفت......خیانت در زیر سنگی پنهان شد......دروغ گفت که پشت درختان میرود اما به اعماق دریا رفت او باز هم دروغ گفته بود....اما عشق نمی دانست که کجا پنهان شود او مردد بود.... دیوانگی همچنان می شمرد......شصت و دو....شصت و سه....... مهربانی که عشق را در تردید دیده بود به عشق گفت:اونجا توی اون گل های سرخ می تونی خودت رو پنهان کنی.......عشق در یک لحظه تصمیمش را گرفت او در گلی سرخ پنهان شد. دیوانگی به انتهای شمارش نزدیک میشد:نود و هشت......نود و نه...........صد او اول از همه تنبلی را پیدا کرد چرا که تنبلی،تنبلی اش آمده بود تا پنهان شود.دیوانگی همه را پیدا کرد لطافت را بر روی ماه یافت،دروغ را در کف دریا پیدا کرد هوس را از اعماق زمین و خیانت را زیر سنگ.......حال فقط عشق مانده بود. او بسیار دنبال عشق گشت اما او را نیافت.تا این که حسادت به دیوانگی گفت که عشق در گلهی سرخ پنهان است. دیوانگی خوشحال از پیدا کردن عشق دشنه ای برداشت و به سمت گل ها رفت و با آن گل ها را مورد حمله قرار داد.تا این که عشق باآه و ناله از گل ها بیرون آمد او دستهایش را بر روی چشمانش نهاده بود و گریه می کرد......آری او کور شده بود.... دیوانگی ترسید و سپس ناراحت گفت:دوست عزیز بگو تا برایت کاری انجام دهم کاری که تو را درمان کند. عشق گفت:تو نمی توانی من رو درمان کنی اما اگه میخوای کمکم کنی تا جهان هست راهمای من باش و این گونه است که هر کجا عشق است با چشمانی کور،دیوانگی نیز همراه اوست........ پ.ن1:سلام پ.ن2:این متن رو یکی واسم خوند بعدش خودم با انشای خودم نوشتمش......... پ.ن3:میلاد رسول اکرم(ص) و امام جعفر صادق(ع) را با یه رو روز تاخیر تبریک میگم........
موضوع مطلب : |
||