سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 176373



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
شنبه 90 اردیبهشت 24 :: 11:50 عصر ::  نویسنده : الهه       

ما(یعنی من به همراه دوستام در کلاس) دو ساله یه بازی اختراع کردیم......این که روز معلم و در واقع هفته معلم بعد از تبریک به معلممون شروع کنیم به س.ج معلم و اسمش رو هم گذاشتیم صندلی داغ!!!!!!

خب البته بماند که بعضی وقتا معلم ها از جواب دادن به سوالات طفره می رفتن ....بعضی ها خیییییلی مستقیم میگفتن که جواب نمیدیم بعضی ها هم یه جورایی می پیچوندن که یعنی نمی خوایم جواب بدیم حرفیه؟؟؟؟؟

سوالها در حوزه سوالات خانوادگی چرخ می خورد و می رسید به مدرسه!!!!!!..........از همه معلم ها در مورد تقلب سوال کردیم......

بعضی ها که نه قریب به اتفاق با این کار مخالف بودن......(خدا عالمه یعنی واقعا میشه دانش آموز باشی و دوست نداشته باشی یه سرک کوچولو رو برگه دوستت بکشی!!!!!)

خب البته بعضی ها که تعدادشون از انگشتای دست هم کمتر بود موافق بودن با این کار و اونایی که یه ذره بیشتر صمیمی بودن حتی برامون از خاطرات تقلب کردنشون هم گفتن........

ولی در کل کار خوبیه سوال پیچ کردن معلم ها این همه اونا ما رو نه ماه سوال پیچ میکنن یه روز ما اونا رو سوال پیچ کنیم که به جایی برنمیخوره این جوری علاوه بر افزایش اطلاع عمومی دانش آموزان(!)یه ذره از وقت گرانبها کلاس هم میگذره و یه روز از جواب دادن درس خلاص میشی!!!!!!!

الان بحث من رو تقلب کردنه.......با این کار موافقید یا نه؟؟؟؟؟؟دوست دارید به بقیه تقلب برسونید یا از اون آدمایی هستین که به محض این که می بینن یکی داره تقلب میکنه زود دستشون رو بالا می کنن و میگن:خانوم/آقا اجازه اینا دارن تقلب میکنن....(در واقع میشن همون بچه های حرص درار خودشیرینی که بقیه صداشون میزنن گلوکز!!!)تا حالا تقلب کردین؟؟؟؟.....تا حالا در حین انجام تقلب لو رفتین یا نه؟؟؟؟؟؟؟

کلا هر کی در مورد تقلب حرفی مطلبی،خاطره ای،سخنی،لطیفه ای،سخن نغزی(!)یا هر چیز دیگه ای داره بگه تا بقیه هم استفاده کنن!!!!!!

 

                            Hairdo   به این میگن روش تقلب!!!!!!Hairdo

پ.ن1:سلام

پ.ن2:فردا اولین امتحان ترم نوبت دوم(روانشناسی) و بعدش هم پشت سر هم تا 25 خرداد!!!!!(خدا به داد برسه)

پ.ن3:امتحانهای نهایی امسال تاثیر30 درصد تو کنکور سراسری داره که حرفشه به 50 درصد افزایش پیدا کنه....حالا یکی بیاد اینجا بگه من اینجا چی کار می کنم؟؟؟؟؟

پ.ن4:احتمالا کمتر میام نت(اگه خدا بخواد!!!)

پ.ن5:نداریم!!!!!

تاوان( قسمت سوم)

 

اصلا نمی دونستم چی کار کنم یعنی هیچ راهی برام نمونده بود.از اون روز دوباره یاد قرص هایی افتادم که از بهرام می گرفتم.

با یه مبلغ خیلی زیاد قرص ها رو از بهرام خریدم و تصمیم گرفتم بزنم به در بی خیالی.طلاهای فرزانه رو ازش گرفتم و فروختم.تو خونه هم بداخلاق شده بودم دیگه نه با بهار بازی می کردم و نه به فرزانه توجه.

کم کم خونمون شد پاتوق بهرام و دوستاش که جایی نداشتن واسه دود و دم من که دیگه از فرزانه خجالت نمی کشیدم دوستام رو می آوردم خونمون و شروع می کردیم به دود کردن و کم کم من هم وارد بازیشون شدم.منم شدم یه معتاد تمام عیار!!!!!

با این کارها اون مقدار پولی رو هم که داشتم دود کردم و فرستادم هوا...

فرزانه هرکاری کرد نتونست من رو قانع کنه که دست از کارهام بردارم و دیگه سراغ تریاک نرم.برای همین یه روز دست بهار رو گرفت و از خونمون خونه ای که یه روز با عشق ساخته بودیمش رفت،رفت برای همیشه.....چند روز بعد هم درخواست طلاق داد مهرش رو هم کامل بخشید؛دادگاه هم به خاطر عدم صلاحیت من حضانت بهار رو به فرزانه سپرد.

دیگه واسم هیچ پولی نمونده بود که خرج عملم کنم برای همین شروع به فروش وسایل خونه کرد تا این که دیگه تو خونه هیچ چیزی نداشتم به جز یه فرش و یه مقدار خرت و پرت برای ادامه زندگی!به پوچی رسیده بودم حالم از خودم بهم می خورد و نمی تونستم هیچ کاری برای خودم انجام بدم.تا این که یک روز دوست بهرام کسی که ازش پول نزول کرده بودم با چند تا مامور اومد تو خونم.چک هایی که ازم گرفته بود رو به اجرا گذاشته بود دقیقا دو برابر پولی که ازش گرفته بودم.با اون حال خراب من رو به بازداشتگاه بردن وقتی هم که از بهرام خواستم یه کاری واسم انجام بده گفت:به من چه ربطی داره؟می خواستی خودت با دست خودت گورت رو نکنی مگه من گفتم برو پول نزول بگیر؟

سه روز بعد برای اولین بار یکی به دیدنم اومده بود خوشحال شدم و با خودم گفتم که حتما بهرام دلش به حال من سوخته و سند آورده تا آزادم کنه.یادم میاد اون روز اون قدر حالم بد بود که از درد به خودم می پیچیدم.وقتی به جایی که مامور من رو راهنمایی کرد رفتم کسی رو که می دیدم اصلا باور نمی کردم.وحید بود بهترین دوست دوران دانشکدم.حدودا دو سالی می شد که ندیده بودمش!

-وحید تو اینجا چی کار میکنی؟

- سلام دوست قدیمی.اصلا معلوم هست چی به سر خودت آوردی مهندس؟

-دست رو دلم نذار که خونه.یادته ازت خواستم که واسه طلبکارها بهم کمک کنی؟

- آره.همون وقتی که با هم دعوا کردیم و تو کمک من رو قبول نکردی.

- یعنی چی؟ منظورت رو نمی فهمم.

یه روز زنگ زدم به شرکت منشیت گفت نیستی من هم بهش گفتم که بهت بگه حتما با من تماس بگیری اما تو این کار رو نکردی من هم گفتم حتما به خاطر اون دعوایی که باهم کردیم دوست نداری بهت کمک کنم با خودم فکر کردم که حتما خودت یه راهی پیدا کردی

با دست محکم زدم به پیشونیم.اون روز به خاطر قرصی که خورده بودم اصلا حال خوبی نداشتم و یادم رفته بود که با وحید تماس بگیرم.

-چی شد یه دفعه؟

- هیچی کاریه که شده فقط بدون من به خاطر نامردیه یه آدم و اعتماد بی دلیل خودم به این منجلاب افتادم

- یه سوال دیگه فرزانه خانوم کجاست؟

بغضی که با شنیدن فرزانه تو گلوم گیر کرده بود رو خوردم و با ناراحتی گفتم:فرزانه خیلی سعی کرد که بهم کمک کنه اما وقتی دید که کاری از دستش بر نمیاد ترجیح داد دخترمون رو نجات بده بهار و فرزانه خیلی وقته که از پیش من رفتن آخرین خبری هم که ازش دارم اینه که رفته ترکیه پیش خواهرش اقامت دائم گرفته.

- واقعا متاسف شدم.خیلی خب امشب سند خونم رو میارم و میام دنبالت که با هم بریم یه جایی

- کجا؟

می فهمی حالا

شب با وحید رفتیم و وحید ماشین رو جلوی یه مرکز ترک اعتیاد پارک کرد و گفت:ببین سپهر مدیر اینجا دوسته منه باهاش صحبت کردم گفت که اگه خودت کمک کنی زیاد طول نمیکشه تا خوب بشی فقط باید خودت بخوای.

-ولی آخه.......

-مطمئن باش اگه هنوز اون سپهری هستی که من میشناختم میتونی از پس مشکلاتت بر بیای.در مورد بدهیت هم نگران نباش از شرکت واست یه وام جور می کنم که بدهیت رو باهاش صاف کنی و هر ماه قسطش رو بدی البته دو سه تا اول رو خودم واست به عنوان قرض پرداخت میکنم تا تو خوب بشی و بیای شرکت ما و بشی همکار من اون وقت می تونی با حقوقت بقیه قسط ها رو پرداخت کنی و البته قرض من رو هم بدی.

- نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم.

- تشکر لازم نیست فقط سعی کن زودتر خوب بشی.

***

حالا حدود دو سال از اون موقع میگذره.چند روز پیش وقتی سوار اتوبوس شدم یه آدم رو دیدم که گدایی می کرد.به نظرم آشنا بود وقتی که بهش دقیق شدم شناختمش بهرام بود.مسبب تمام بدبختی های من خواستم برم و هرچی که لایقشه بهش بگم اما دیدم که روزگار خودش انتقام من رو ازش گرفته.بهرام هم تا من رودید فوری از اتوبوس پیاده شد.و من همچنان مدهوش از دست تقدیر.....

نمیدونم مسبب بدبختی های من کی بود.اگه اون روز رحمانی رو نمیدیدم....اگه فرزانه به رفتن ترکیه اصرار نمیکرد....اگه عصبانی نشده بودم و از خونه بیرون نرفته بودم....اگه یه ذره زودتر تصمیم به برگشت به خونه رو می گرفتم....اگه بهرام رو نمیدیدم....اگه دارو ها رو ازش قبول نمیکردم....اگه یادم نمی رفت که به وحید زنگ بزنم....و اگه.....

شاید خدا با من یار بود و من تونستم به زندگی برگردم اما مجبور شدم دو تا تاوان سنگین بپردازم.دو تا گوهر گرانبها که فکر نمیکنم دوباره بتونم پیداشون کنم بهار و فرزانه....

من تو این ماجرا به معنای واقعی کلمه تفاوت بین دوست خوب و بد رو فهمیدم.اگه وحید نبود....

پایان داستان تاوان                                                                   

 بعدا نوشت:دوستان عزیز لطف کنید توی لینکاتون اسم وبلاگ من رو تغییر بدید.......(باتشکر مدیریت وبلاگ:دی)

 

 

 




موضوع مطلب :


جمعه 90 اردیبهشت 16 :: 12:4 صبح ::  نویسنده : الهه       

تا حالا شده دلت گرفته باشه؟؟؟؟بد جوری هم گرفته باشه؟؟؟؟هرکاری هم که می تونستی واسش کردی ولی باز می بینی اثر نداره!!!!!

اون قدر احساسات بدی داری که فکر میکنی دیگه کسی حال بدتر از تو رو رو زمین نداره!!!!!اون قدر گرفته ای که حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداری حتی خودت!!!

اون موقع ها چی کار میکنی؟؟؟؟چی کار میکنی که بتونی از این حال و هوا بیرون بیای؟؟؟؟؟

گوش دادن و به نوای دلنشین قرآن و خوندن اون شاید بتونه حالت رو عوض کنه.....گاهی حرف زدن با یه دوست که مطمئنی هیچ وقت تنهات نمیذاره میتونه به دادت برسه پس شروع کن آستینت رو بالا بزن و وضو بگیر.......یکی اون بالاست که متظرته تا بری پیشش بری و باهاش صحبت کنی،مشکلاتت رو بهش بگی و ازش کمک بخوای..........گاهی حلال مشکلات فقط خود خود خودشه و بس!

 

 

پ.ن1:سلام

پ.ن2:حالم گرفته است بدجوری......نمیدونم چرا این جوری شدم!

پ.ن3:شهادت مظلومانه حضرت فاطمه زهرا(س)رو به همه تسلیت میگم

پ.ن4:بگذار سرنوشت هرراهی که می خواهد برود،ما راهمان جداست/این ابرها تا می توانند ببارند،ما چترمان خداست...

 

تاوان(قسمت دوم)

 

اون شب کلی تو خیابون ها پرسه زدم.حال و حوصله رفتن به خونه رو نداشتم هوا خوب بود تصمیم گرفتم که اون شب رو خونه نرم. روی یکی از نیمکت ها نشستم و هوای خوب پارک رو استشمام کردم......

به موضوعات اون روز فکر می کردم و کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که من هم مقصرم می خواستم برم خونه و با فرزانه منطقی صحبت کنم که دیدم مرد خوش لباسی کنارم نشسته و داره بهم نگاه میکنه.

گفتم:ببخشید چیزی شده؟

-نه چیزی نشده از اون موقع داشتم میپاییدمت خیلی ناراحت و افسرده به نظر میای گفتم بیام پیشت تا از تنهایی دربیای.

بعد هم دستش رو دراز کرد و گفت:من بهرامم از آشناییت خوشحالم.

من با اون مرد به ظاهر متشخص دست دادم که کاش هیچ وقت این کار رو نمی کردم......

بهرام برام از مشکلات خودش گفت و من بعدا متوجه شدم که این روشی بوده تا بتونه اعتماد طرف مقابلش رو به خودش جلب کنه که متاسفانه روش موفقیت آمیزی بود.

اصلا نمی دونم چرا بهش اعتماد کردم و همه مشکلاتم رو بهش گفتم.ما تا صبح با هم حرف زدیم.صبح بهرام شمارش رو به من داد و گفت:ببین سپهر بازم دارم می گم این دارو هایی که دوستم از تایلند میاره حرف نداره...خیلی هم کمیابه حالا چون تو رفیق منی می خوام مشکلت حل شه،به عنوان هدیه می دم بهت اگه روزی یکی از این قرص ها بخوری اون قدر انرژی داری که تا نیمه شب بتونی یک سره کار کنی؛این جوری می تونی زنت رو ببری ترکیه تو که زنها رو می شناسی فقط بلدن چشم و هم چشمی کنن؛خواهرش رفته پس اون هم باید بره.این یه قانون بین خانوم هاست!
-ممنون بهرام جان حالا ببینم چی میشه!

حوصله رفتن سر کار رو نداشتم برای همین مستقیم رفتم خونه و بدون هیچ سلام و احوالپرسی با بهار و فرزانه رفتم تو اتاق در رو قفل کردم و خودم رو پرت کردم رو تخت و اون قدر به بهرام و پیشنهادش فکر کردم که خوابم برد.

از خواب که بیدار شدم با بهرام تماس گرفتم و باهاش تو همون پارک قرار گذاشتم

                                                                          ***

-سلام آقا سپهر.می بینم که عاقل شدی!دیگه داشتم نا امید می شدم

- بهرام تو مطمئنی دیگه؟نخورم این داروهارو بدتر مسموم بشم این مهلت شیش روزم هم به باد بره؟

- نه بابا.مگه تو به داش بهرامت اعتماد نداری؟تو روزی یکی از اینا بخوری تا شب ده تا شغل هم که داشته باشی هیچ چی نمی فهمی اصلا دوست داری که شبانه روز??ساعت باشه به جای ?? ساعت.

- حالا چند تایی هست؟

- اینا 5 تاست.تو اینا رو بخور اگه دوباره خواستی من در خدمتم.

-ممنونم ازت.فعلا خداحافظ

سر ظهر بود تصمیم گرفتم که سری به شرکت بزنم اما قبلش یه دونه از قرص ها رو خوردم.و بعد به شرکت رفتم.به محض ورودم بخشی از جاش بلند شد و سلام کرد.من به شدت سردرد داشتم یه سر درد عجیب که تا اون موقع تجربش نکرده بودم!همون جور که پیشونیم رو مالش می دادم تا شاید از درد سرم یه خورده کم شه گفتم:سلام خانوم تماس خاصی نداشتم؟

- چرا.آقای مهندس فخری تماس گرفتن.گویا کار مهمی داشتن گفتن حتما باهاشون تماس بگیرید.

با خودم گفتم وحید؟!!!چند وقتی می شد که ازش خبری نداشتم بعد از اون جرو بحث دیگه ندیده بودمش.از بخشی تشکر کردم و به سمت اتاق رفتم.

احساس می کردم که انرژیم بیشتر از حد معمول شده فکر می کردم که می تونم از پس همه کارها بر بیام. یه حس بی خیالی نسبت به همه چیز و همه کس.اصلا انگار یادم رفته بود که من فقط ?روز دیگه مهلت دارم.

قرص ها رو دوست داشتم و روزی یکی می خوردم تا این که مهلت شش روزه من به پایان رسید اصلا نفهمیده بودم که این شیش روز چه جوری تموم شد!روز آخر وقتی دیگه قرصی برام نمونده بود تازه فهمیدم که چی شده مهلتم تموم شده بود و هیچ کاری نکرده بودم.در نبود قرص ها حس خیلی بدی داشتم.فکر زندان بیشتر آزارم می داد برای همین تصمیم گرفتم که آخرین کار رو بکنم و اون فروش فوری شرکت بود،با خانوم فخری تصفیه حساب کردم و مجبور شدم شرکت رو زیر قیمت بفروشم و با این پول تمام طلب هام رو صاف کردم.

فرزانه وقتی از شرایط من با خبر شد دیگه در مورد رفتن به ترکیه حرفی نزد فقط اصرار داشت من با مقدار پولی که برام مونده بود یه مغازه بخرم که منبع درآمدمون باشه ولی من بلند پرواز تر از این حرفا بودم به همین خاطر از دوست بهرام که کارش نزول پول  بود پول نزول کردم.پول ها رو به پیشنهاد بهرام تو بورس گذاشتم ولی از بد اقبالی من اون کارخونه بر شکست شد و حالا من مونده بودم و یه عالم پول نزولی که از دوست بهرام گرفته بودم!به قول معروف سپهر مونده بود و حوضش!!!

(پایان قسمت دوم)




موضوع مطلب :


پنج شنبه 90 اردیبهشت 1 :: 1:20 صبح ::  نویسنده : الهه       

گاهی وقتا یه چیزایی می تونه باعث آرامش فرد بشه.....
گاهی قدم زدن،گاهی صحبت کردن و دردودل با یه نفر که آدم رو درک میکنه
گاهی تنهایی و سکوت....
گاهی فکر کردن......
و البته یه وقتایی هم گوش دادن به موسیقی......
موسیقی هم یه وقتایی میتونه باعث آرامش فرد بشه یه وقتایی می تونه فرد رو از تنهایی در بیاره یه وقتایی می تونه با گوش دادن به موسیقی بر ترسش غلبه کنه........
ثابت شده که موسیقی بر روح و روان فرد اثر می ذاره..........
البته این وسط ها یه چیزایی باید رعایت بشه تا موسیقی بتونه مفید واقع بشه.......
مثلا خواننده......این که فردی که داره اون آهنگ رو میخونه خودش اصلا فرد آرومی هست که بتونه به آدم آرامش بده یا نه!!!!!
یا مثلا ریتم آهنگ.......این که ریتم آهنگی که فرد گوش میده میتونه اون رو آروم کنه یا نه......
خیلی چیزهای دیگه هم هست که باید رعایت بشه ولی من اصلا بحثم سر این مسائل نیست.......
من میخوام یه چیز بگم و اون اینه که خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی مواظب چیزهایی که قراره روی روحیتون تاثیر بذاره باشید.....بارها دیده شده که افراد با شنیدن بعضی از موسیقی ها اقدام به خود کشی کردن......
بعضی از موسیقی ها باعث میشه که فرد با دنیای واقعی فاصله بگیره و به یه دنیای دیگه پا بذاره که فرسنگ ها از دنیای واقعی فاصله داره و این باعث نوعی افسردگی در فرد خواهد شد!!!!!
لطفا حواستون به چیزهایی که گوش میدید باشه لطفا موسیقی گوش کنید نه موســــــــــــــــــیـــــــــــــــــخــــــــــــــــــــی!!!!!!
حالا اصلا شما اهل موسیقی هستید؟؟؟؟موسیقی گوش میکنید یا موسیخی؟بیشتر چه نوع آهنگ هایی رو میپسندید؟خواننده مورد علاقتون کیه؟؟؟؟؟

 


پ.ن:سلام.....این چند وقت که نبودم واسه خودم خیلی طولانی بود ولی احتمالا یه حکمتی بوده که نتونستم بیام ....فکر میکنم یه جورایی واسم لازم بود آخه داشتم وابسته میشدم که با این اتفاقی که واسه کامپوترم افتاد و من نتونستم بیام از این وابستگی کم شد خدا رو شکر......
تو این مدت سنا خیلی بهم کمک کرد تا بتونم یه راهی پیدا کنم واسه برگشت همین جا تشکر میکنم ازش.....سنا جونم ممون
نمیتونم به تک تک دوستان سر بزنم برای همین هم عذر خواهی میکنم از همین جا واقعا شرمنده ام.......جمعه هفته آینده آزمون مرحله دوم المپیاد ادبی در پیشه خواهش میکنم واسم دعا کنید......
قول داده بودم که داستانهای کوتاهم رو بذارم تو وبلاگم .....خب البته این داستان رو تو شرایط خوبی ننوشتم .ظرف3 روز این داستان نوشته شده و در واقع مجبور شدم بنویسم و به مدرسه تحویل بدم البته هنوز نتایج معلوم نشده ولی فکر نمیکنم که بتونه رتبه بیاره ولی چون قول داده بودم قسمت اولش تقدیم به شما:

                     
                                                                                                  تاوان


  اون روز وقتی رسیدم شرکت اصلا حالم خوب نبود یه احساس خیلی بد داشتم فکر می کردم که همه کس و همه چیز با من لج هستند.
من مدیر یه شرکت تبلیغاتی بودم و درآمد خوبی داشتم و البته یه زندگی شیرین،یه همسر که عاشقانه دوستش داشتم و یه دختر سه ساله که از همه دنیا واسم عزیز تر بود.
همه چیز روبه راه بود.برای خودمون یه خونه کوچیک دست و پا کرده بودیم و زندگی رو می گذروندیم.
نمی دونم چرا صبح اون روز کذایی اون قدر حالم بد بود سرراه قبل از رسیدن به شرکت وقتی یه ماشین یه دفعه اومد جلوم هرچی که از دهنم دراومد بهش گفتم.
توی شرکت وقتی که خانوم بخشی منشی شرکت به احترامم ازجاش بلند شد و صبح بخیر گفت بهش محل ندادم،رفتم تو اتاق و در رو محکم بستم.
می دونستم که دلم از چی پره!اون روز روزی بود که مهلتی که از طلبکارها گرفته بودم تموم می شد و من هنوز نتونسته بودم پول کافی جور کنم!نمی دونستم باید چی کارکنم همه راه ها رو امتحان کردم ولی هیچ کدوم جواب ندادن تنها امیدی هم که داشتم یه هفته قبل با یه جر وبحث کوچیک با یکی از بهترین دوستام به نا امیدی تبدیل شده بود.
با هر زنگ تلفن یا ضربه ای که به در اتاق می خورد قلبم شروع به طپش می کرد و فکر می کردمکه طلبکارها با دو تا مامور برای بردن من به کلانتری اومدن.ولی تا شب خبری از طلبکارها نشد که نشد.آخر شب وقتی می خواستم برم با خودم گفتم شاید طلبکارها بیخیال پولشون شدن.وقتی از شرکت اومدم بیرون و می خواستم سوار ماشینم بشم یکی از طلبکارها اومد جلو و گفت:سلام جناب مهندس!
دلم هری ریخت پایین اما خودم رو نباختم و گفتم:به به سلام جناب رحمانی خوب هستین؟
- ممنونم.البته اگه شما لطف کنید و پول من و بقیه طلبکارها رو بدید بهتر هم میشم.من به نمایندگی از طرف همه اینجا اومدم دوستان دوست نداشتن شرکت رو شلوغ کنن که یه وقت واسه شما مشکلی پیش نیاد.
- دوستان لطف داشتن.ولی باعرض شرمندگی باید بگم که من نتونستم پول کافی رو جور کنم اما اگه شما ده روز دیگه به من وقت بدید شاید اون وقت......
- آقای مهندس ما تا حالا هم خیلی صبر کردیم ولی می دونم اگه شما برید زندان ما دیرتر به پولمون می رسیم شش روز دیگه بهتون مهلت می دم ولی اگه یه وقت خدایی نکرده شش روز بشه هفت روز اون موقع دیگه با پلیس خدمت شریف می رسیم!
- باشه شش روز دیگه.....
دوباره اعصابم بهم ریخته بود.چی فکر می کردم چی شد!دوباره همه چی بهم ریخت و من عصبی تر از صبح به خونه رفتم.فرزانه مثل همیشه گرم با هام احوالپرسی نکرد و حتی از شرکت هم هیچ سوالی نپرسید.می دونستم موضوع چیه همون بحث تکراری که سه روز بود که داشتیم به خاطرش کلنجار می رفتیم.فرزانه اصرار داشت که ما هم با خواهرش که به ترکیه می رفت بریم اما من نه شرایطش رو داشتم و نه وضع مالیم رو به راه بود که بخوام خرج اضافی هم بکنم.هیچ وقت نفهمیدم که چرا فرزانه من رو درک نکرد!
نیم ساعت بعد فرزانه نشست کنارم و گفت:امروز فرانک زنگ زد واسه هفته آینده بلیط هاشون رو چک کردن.منم که اصلا حوصله بحث تکراری رو با فرزانه نداشتم گفتم:خب به سلامتی.........
فرزانه اخماش رو کرد تو هم و گفت:چرا ما باهاشون نریم؟
- وای.......فرزانه تو رو به هرکی می پرستی دوباره شروع نکن.بابا ندارم به پیر به پیغمبر ندارم چرا نمی خوای بفهمی؟
فرزانه صداش رو برد بالا و گفت:یعنی چی که ندارم؟مگه تو مرد این خونه نیستی؟وظیفته که داشته باشی....
حالا من که حالم به خاطر صحبت با رحمانی خوب نبود،بودم که داشتم داد می زدم:فرزانه دست از سرم بردار آخه به تو هم میگن زن؟
دستم رو بردم بالا تا یکی بزنم تو گوش فرزانه که یه دفعه به خودم اومدم....نه من هیچ وقت رو کسایی که دوستشون داشتم دست بلند نمی کردم.از خونه زدم بیرون وقتی داشتم می رفتم بیرون صدای گریه بهار تو گوشم می پیچید.
                                                                   پایان قسمت اول




موضوع مطلب :