سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 173683



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
پنج شنبه 90 اردیبهشت 1 :: 1:20 صبح ::  نویسنده : الهه       

گاهی وقتا یه چیزایی می تونه باعث آرامش فرد بشه.....
گاهی قدم زدن،گاهی صحبت کردن و دردودل با یه نفر که آدم رو درک میکنه
گاهی تنهایی و سکوت....
گاهی فکر کردن......
و البته یه وقتایی هم گوش دادن به موسیقی......
موسیقی هم یه وقتایی میتونه باعث آرامش فرد بشه یه وقتایی می تونه فرد رو از تنهایی در بیاره یه وقتایی می تونه با گوش دادن به موسیقی بر ترسش غلبه کنه........
ثابت شده که موسیقی بر روح و روان فرد اثر می ذاره..........
البته این وسط ها یه چیزایی باید رعایت بشه تا موسیقی بتونه مفید واقع بشه.......
مثلا خواننده......این که فردی که داره اون آهنگ رو میخونه خودش اصلا فرد آرومی هست که بتونه به آدم آرامش بده یا نه!!!!!
یا مثلا ریتم آهنگ.......این که ریتم آهنگی که فرد گوش میده میتونه اون رو آروم کنه یا نه......
خیلی چیزهای دیگه هم هست که باید رعایت بشه ولی من اصلا بحثم سر این مسائل نیست.......
من میخوام یه چیز بگم و اون اینه که خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی مواظب چیزهایی که قراره روی روحیتون تاثیر بذاره باشید.....بارها دیده شده که افراد با شنیدن بعضی از موسیقی ها اقدام به خود کشی کردن......
بعضی از موسیقی ها باعث میشه که فرد با دنیای واقعی فاصله بگیره و به یه دنیای دیگه پا بذاره که فرسنگ ها از دنیای واقعی فاصله داره و این باعث نوعی افسردگی در فرد خواهد شد!!!!!
لطفا حواستون به چیزهایی که گوش میدید باشه لطفا موسیقی گوش کنید نه موســــــــــــــــــیـــــــــــــــــخــــــــــــــــــــی!!!!!!
حالا اصلا شما اهل موسیقی هستید؟؟؟؟موسیقی گوش میکنید یا موسیخی؟بیشتر چه نوع آهنگ هایی رو میپسندید؟خواننده مورد علاقتون کیه؟؟؟؟؟

 


پ.ن:سلام.....این چند وقت که نبودم واسه خودم خیلی طولانی بود ولی احتمالا یه حکمتی بوده که نتونستم بیام ....فکر میکنم یه جورایی واسم لازم بود آخه داشتم وابسته میشدم که با این اتفاقی که واسه کامپوترم افتاد و من نتونستم بیام از این وابستگی کم شد خدا رو شکر......
تو این مدت سنا خیلی بهم کمک کرد تا بتونم یه راهی پیدا کنم واسه برگشت همین جا تشکر میکنم ازش.....سنا جونم ممون
نمیتونم به تک تک دوستان سر بزنم برای همین هم عذر خواهی میکنم از همین جا واقعا شرمنده ام.......جمعه هفته آینده آزمون مرحله دوم المپیاد ادبی در پیشه خواهش میکنم واسم دعا کنید......
قول داده بودم که داستانهای کوتاهم رو بذارم تو وبلاگم .....خب البته این داستان رو تو شرایط خوبی ننوشتم .ظرف3 روز این داستان نوشته شده و در واقع مجبور شدم بنویسم و به مدرسه تحویل بدم البته هنوز نتایج معلوم نشده ولی فکر نمیکنم که بتونه رتبه بیاره ولی چون قول داده بودم قسمت اولش تقدیم به شما:

                     
                                                                                                  تاوان


  اون روز وقتی رسیدم شرکت اصلا حالم خوب نبود یه احساس خیلی بد داشتم فکر می کردم که همه کس و همه چیز با من لج هستند.
من مدیر یه شرکت تبلیغاتی بودم و درآمد خوبی داشتم و البته یه زندگی شیرین،یه همسر که عاشقانه دوستش داشتم و یه دختر سه ساله که از همه دنیا واسم عزیز تر بود.
همه چیز روبه راه بود.برای خودمون یه خونه کوچیک دست و پا کرده بودیم و زندگی رو می گذروندیم.
نمی دونم چرا صبح اون روز کذایی اون قدر حالم بد بود سرراه قبل از رسیدن به شرکت وقتی یه ماشین یه دفعه اومد جلوم هرچی که از دهنم دراومد بهش گفتم.
توی شرکت وقتی که خانوم بخشی منشی شرکت به احترامم ازجاش بلند شد و صبح بخیر گفت بهش محل ندادم،رفتم تو اتاق و در رو محکم بستم.
می دونستم که دلم از چی پره!اون روز روزی بود که مهلتی که از طلبکارها گرفته بودم تموم می شد و من هنوز نتونسته بودم پول کافی جور کنم!نمی دونستم باید چی کارکنم همه راه ها رو امتحان کردم ولی هیچ کدوم جواب ندادن تنها امیدی هم که داشتم یه هفته قبل با یه جر وبحث کوچیک با یکی از بهترین دوستام به نا امیدی تبدیل شده بود.
با هر زنگ تلفن یا ضربه ای که به در اتاق می خورد قلبم شروع به طپش می کرد و فکر می کردمکه طلبکارها با دو تا مامور برای بردن من به کلانتری اومدن.ولی تا شب خبری از طلبکارها نشد که نشد.آخر شب وقتی می خواستم برم با خودم گفتم شاید طلبکارها بیخیال پولشون شدن.وقتی از شرکت اومدم بیرون و می خواستم سوار ماشینم بشم یکی از طلبکارها اومد جلو و گفت:سلام جناب مهندس!
دلم هری ریخت پایین اما خودم رو نباختم و گفتم:به به سلام جناب رحمانی خوب هستین؟
- ممنونم.البته اگه شما لطف کنید و پول من و بقیه طلبکارها رو بدید بهتر هم میشم.من به نمایندگی از طرف همه اینجا اومدم دوستان دوست نداشتن شرکت رو شلوغ کنن که یه وقت واسه شما مشکلی پیش نیاد.
- دوستان لطف داشتن.ولی باعرض شرمندگی باید بگم که من نتونستم پول کافی رو جور کنم اما اگه شما ده روز دیگه به من وقت بدید شاید اون وقت......
- آقای مهندس ما تا حالا هم خیلی صبر کردیم ولی می دونم اگه شما برید زندان ما دیرتر به پولمون می رسیم شش روز دیگه بهتون مهلت می دم ولی اگه یه وقت خدایی نکرده شش روز بشه هفت روز اون موقع دیگه با پلیس خدمت شریف می رسیم!
- باشه شش روز دیگه.....
دوباره اعصابم بهم ریخته بود.چی فکر می کردم چی شد!دوباره همه چی بهم ریخت و من عصبی تر از صبح به خونه رفتم.فرزانه مثل همیشه گرم با هام احوالپرسی نکرد و حتی از شرکت هم هیچ سوالی نپرسید.می دونستم موضوع چیه همون بحث تکراری که سه روز بود که داشتیم به خاطرش کلنجار می رفتیم.فرزانه اصرار داشت که ما هم با خواهرش که به ترکیه می رفت بریم اما من نه شرایطش رو داشتم و نه وضع مالیم رو به راه بود که بخوام خرج اضافی هم بکنم.هیچ وقت نفهمیدم که چرا فرزانه من رو درک نکرد!
نیم ساعت بعد فرزانه نشست کنارم و گفت:امروز فرانک زنگ زد واسه هفته آینده بلیط هاشون رو چک کردن.منم که اصلا حوصله بحث تکراری رو با فرزانه نداشتم گفتم:خب به سلامتی.........
فرزانه اخماش رو کرد تو هم و گفت:چرا ما باهاشون نریم؟
- وای.......فرزانه تو رو به هرکی می پرستی دوباره شروع نکن.بابا ندارم به پیر به پیغمبر ندارم چرا نمی خوای بفهمی؟
فرزانه صداش رو برد بالا و گفت:یعنی چی که ندارم؟مگه تو مرد این خونه نیستی؟وظیفته که داشته باشی....
حالا من که حالم به خاطر صحبت با رحمانی خوب نبود،بودم که داشتم داد می زدم:فرزانه دست از سرم بردار آخه به تو هم میگن زن؟
دستم رو بردم بالا تا یکی بزنم تو گوش فرزانه که یه دفعه به خودم اومدم....نه من هیچ وقت رو کسایی که دوستشون داشتم دست بلند نمی کردم.از خونه زدم بیرون وقتی داشتم می رفتم بیرون صدای گریه بهار تو گوشم می پیچید.
                                                                   پایان قسمت اول




موضوع مطلب :