سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 173675



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
شنبه 90 اردیبهشت 24 :: 11:50 عصر ::  نویسنده : الهه       

ما(یعنی من به همراه دوستام در کلاس) دو ساله یه بازی اختراع کردیم......این که روز معلم و در واقع هفته معلم بعد از تبریک به معلممون شروع کنیم به س.ج معلم و اسمش رو هم گذاشتیم صندلی داغ!!!!!!

خب البته بماند که بعضی وقتا معلم ها از جواب دادن به سوالات طفره می رفتن ....بعضی ها خیییییلی مستقیم میگفتن که جواب نمیدیم بعضی ها هم یه جورایی می پیچوندن که یعنی نمی خوایم جواب بدیم حرفیه؟؟؟؟؟

سوالها در حوزه سوالات خانوادگی چرخ می خورد و می رسید به مدرسه!!!!!!..........از همه معلم ها در مورد تقلب سوال کردیم......

بعضی ها که نه قریب به اتفاق با این کار مخالف بودن......(خدا عالمه یعنی واقعا میشه دانش آموز باشی و دوست نداشته باشی یه سرک کوچولو رو برگه دوستت بکشی!!!!!)

خب البته بعضی ها که تعدادشون از انگشتای دست هم کمتر بود موافق بودن با این کار و اونایی که یه ذره بیشتر صمیمی بودن حتی برامون از خاطرات تقلب کردنشون هم گفتن........

ولی در کل کار خوبیه سوال پیچ کردن معلم ها این همه اونا ما رو نه ماه سوال پیچ میکنن یه روز ما اونا رو سوال پیچ کنیم که به جایی برنمیخوره این جوری علاوه بر افزایش اطلاع عمومی دانش آموزان(!)یه ذره از وقت گرانبها کلاس هم میگذره و یه روز از جواب دادن درس خلاص میشی!!!!!!!

الان بحث من رو تقلب کردنه.......با این کار موافقید یا نه؟؟؟؟؟؟دوست دارید به بقیه تقلب برسونید یا از اون آدمایی هستین که به محض این که می بینن یکی داره تقلب میکنه زود دستشون رو بالا می کنن و میگن:خانوم/آقا اجازه اینا دارن تقلب میکنن....(در واقع میشن همون بچه های حرص درار خودشیرینی که بقیه صداشون میزنن گلوکز!!!)تا حالا تقلب کردین؟؟؟؟.....تا حالا در حین انجام تقلب لو رفتین یا نه؟؟؟؟؟؟؟

کلا هر کی در مورد تقلب حرفی مطلبی،خاطره ای،سخنی،لطیفه ای،سخن نغزی(!)یا هر چیز دیگه ای داره بگه تا بقیه هم استفاده کنن!!!!!!

 

                            Hairdo   به این میگن روش تقلب!!!!!!Hairdo

پ.ن1:سلام

پ.ن2:فردا اولین امتحان ترم نوبت دوم(روانشناسی) و بعدش هم پشت سر هم تا 25 خرداد!!!!!(خدا به داد برسه)

پ.ن3:امتحانهای نهایی امسال تاثیر30 درصد تو کنکور سراسری داره که حرفشه به 50 درصد افزایش پیدا کنه....حالا یکی بیاد اینجا بگه من اینجا چی کار می کنم؟؟؟؟؟

پ.ن4:احتمالا کمتر میام نت(اگه خدا بخواد!!!)

پ.ن5:نداریم!!!!!

تاوان( قسمت سوم)

 

اصلا نمی دونستم چی کار کنم یعنی هیچ راهی برام نمونده بود.از اون روز دوباره یاد قرص هایی افتادم که از بهرام می گرفتم.

با یه مبلغ خیلی زیاد قرص ها رو از بهرام خریدم و تصمیم گرفتم بزنم به در بی خیالی.طلاهای فرزانه رو ازش گرفتم و فروختم.تو خونه هم بداخلاق شده بودم دیگه نه با بهار بازی می کردم و نه به فرزانه توجه.

کم کم خونمون شد پاتوق بهرام و دوستاش که جایی نداشتن واسه دود و دم من که دیگه از فرزانه خجالت نمی کشیدم دوستام رو می آوردم خونمون و شروع می کردیم به دود کردن و کم کم من هم وارد بازیشون شدم.منم شدم یه معتاد تمام عیار!!!!!

با این کارها اون مقدار پولی رو هم که داشتم دود کردم و فرستادم هوا...

فرزانه هرکاری کرد نتونست من رو قانع کنه که دست از کارهام بردارم و دیگه سراغ تریاک نرم.برای همین یه روز دست بهار رو گرفت و از خونمون خونه ای که یه روز با عشق ساخته بودیمش رفت،رفت برای همیشه.....چند روز بعد هم درخواست طلاق داد مهرش رو هم کامل بخشید؛دادگاه هم به خاطر عدم صلاحیت من حضانت بهار رو به فرزانه سپرد.

دیگه واسم هیچ پولی نمونده بود که خرج عملم کنم برای همین شروع به فروش وسایل خونه کرد تا این که دیگه تو خونه هیچ چیزی نداشتم به جز یه فرش و یه مقدار خرت و پرت برای ادامه زندگی!به پوچی رسیده بودم حالم از خودم بهم می خورد و نمی تونستم هیچ کاری برای خودم انجام بدم.تا این که یک روز دوست بهرام کسی که ازش پول نزول کرده بودم با چند تا مامور اومد تو خونم.چک هایی که ازم گرفته بود رو به اجرا گذاشته بود دقیقا دو برابر پولی که ازش گرفته بودم.با اون حال خراب من رو به بازداشتگاه بردن وقتی هم که از بهرام خواستم یه کاری واسم انجام بده گفت:به من چه ربطی داره؟می خواستی خودت با دست خودت گورت رو نکنی مگه من گفتم برو پول نزول بگیر؟

سه روز بعد برای اولین بار یکی به دیدنم اومده بود خوشحال شدم و با خودم گفتم که حتما بهرام دلش به حال من سوخته و سند آورده تا آزادم کنه.یادم میاد اون روز اون قدر حالم بد بود که از درد به خودم می پیچیدم.وقتی به جایی که مامور من رو راهنمایی کرد رفتم کسی رو که می دیدم اصلا باور نمی کردم.وحید بود بهترین دوست دوران دانشکدم.حدودا دو سالی می شد که ندیده بودمش!

-وحید تو اینجا چی کار میکنی؟

- سلام دوست قدیمی.اصلا معلوم هست چی به سر خودت آوردی مهندس؟

-دست رو دلم نذار که خونه.یادته ازت خواستم که واسه طلبکارها بهم کمک کنی؟

- آره.همون وقتی که با هم دعوا کردیم و تو کمک من رو قبول نکردی.

- یعنی چی؟ منظورت رو نمی فهمم.

یه روز زنگ زدم به شرکت منشیت گفت نیستی من هم بهش گفتم که بهت بگه حتما با من تماس بگیری اما تو این کار رو نکردی من هم گفتم حتما به خاطر اون دعوایی که باهم کردیم دوست نداری بهت کمک کنم با خودم فکر کردم که حتما خودت یه راهی پیدا کردی

با دست محکم زدم به پیشونیم.اون روز به خاطر قرصی که خورده بودم اصلا حال خوبی نداشتم و یادم رفته بود که با وحید تماس بگیرم.

-چی شد یه دفعه؟

- هیچی کاریه که شده فقط بدون من به خاطر نامردیه یه آدم و اعتماد بی دلیل خودم به این منجلاب افتادم

- یه سوال دیگه فرزانه خانوم کجاست؟

بغضی که با شنیدن فرزانه تو گلوم گیر کرده بود رو خوردم و با ناراحتی گفتم:فرزانه خیلی سعی کرد که بهم کمک کنه اما وقتی دید که کاری از دستش بر نمیاد ترجیح داد دخترمون رو نجات بده بهار و فرزانه خیلی وقته که از پیش من رفتن آخرین خبری هم که ازش دارم اینه که رفته ترکیه پیش خواهرش اقامت دائم گرفته.

- واقعا متاسف شدم.خیلی خب امشب سند خونم رو میارم و میام دنبالت که با هم بریم یه جایی

- کجا؟

می فهمی حالا

شب با وحید رفتیم و وحید ماشین رو جلوی یه مرکز ترک اعتیاد پارک کرد و گفت:ببین سپهر مدیر اینجا دوسته منه باهاش صحبت کردم گفت که اگه خودت کمک کنی زیاد طول نمیکشه تا خوب بشی فقط باید خودت بخوای.

-ولی آخه.......

-مطمئن باش اگه هنوز اون سپهری هستی که من میشناختم میتونی از پس مشکلاتت بر بیای.در مورد بدهیت هم نگران نباش از شرکت واست یه وام جور می کنم که بدهیت رو باهاش صاف کنی و هر ماه قسطش رو بدی البته دو سه تا اول رو خودم واست به عنوان قرض پرداخت میکنم تا تو خوب بشی و بیای شرکت ما و بشی همکار من اون وقت می تونی با حقوقت بقیه قسط ها رو پرداخت کنی و البته قرض من رو هم بدی.

- نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم.

- تشکر لازم نیست فقط سعی کن زودتر خوب بشی.

***

حالا حدود دو سال از اون موقع میگذره.چند روز پیش وقتی سوار اتوبوس شدم یه آدم رو دیدم که گدایی می کرد.به نظرم آشنا بود وقتی که بهش دقیق شدم شناختمش بهرام بود.مسبب تمام بدبختی های من خواستم برم و هرچی که لایقشه بهش بگم اما دیدم که روزگار خودش انتقام من رو ازش گرفته.بهرام هم تا من رودید فوری از اتوبوس پیاده شد.و من همچنان مدهوش از دست تقدیر.....

نمیدونم مسبب بدبختی های من کی بود.اگه اون روز رحمانی رو نمیدیدم....اگه فرزانه به رفتن ترکیه اصرار نمیکرد....اگه عصبانی نشده بودم و از خونه بیرون نرفته بودم....اگه یه ذره زودتر تصمیم به برگشت به خونه رو می گرفتم....اگه بهرام رو نمیدیدم....اگه دارو ها رو ازش قبول نمیکردم....اگه یادم نمی رفت که به وحید زنگ بزنم....و اگه.....

شاید خدا با من یار بود و من تونستم به زندگی برگردم اما مجبور شدم دو تا تاوان سنگین بپردازم.دو تا گوهر گرانبها که فکر نمیکنم دوباره بتونم پیداشون کنم بهار و فرزانه....

من تو این ماجرا به معنای واقعی کلمه تفاوت بین دوست خوب و بد رو فهمیدم.اگه وحید نبود....

پایان داستان تاوان                                                                   

 بعدا نوشت:دوستان عزیز لطف کنید توی لینکاتون اسم وبلاگ من رو تغییر بدید.......(باتشکر مدیریت وبلاگ:دی)

 

 

 




موضوع مطلب :