درباره وبلاگ منوی اصلی آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 75
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 176440
|
سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
جمعه 90 اردیبهشت 16 :: 12:4 صبح :: نویسنده : الهه
تا حالا شده دلت گرفته باشه؟؟؟؟بد جوری هم گرفته باشه؟؟؟؟هرکاری هم که می تونستی واسش کردی ولی باز می بینی اثر نداره!!!!! اون قدر احساسات بدی داری که فکر میکنی دیگه کسی حال بدتر از تو رو رو زمین نداره!!!!!اون قدر گرفته ای که حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداری حتی خودت!!! اون موقع ها چی کار میکنی؟؟؟؟چی کار میکنی که بتونی از این حال و هوا بیرون بیای؟؟؟؟؟ گوش دادن و به نوای دلنشین قرآن و خوندن اون شاید بتونه حالت رو عوض کنه.....گاهی حرف زدن با یه دوست که مطمئنی هیچ وقت تنهات نمیذاره میتونه به دادت برسه پس شروع کن آستینت رو بالا بزن و وضو بگیر.......یکی اون بالاست که متظرته تا بری پیشش بری و باهاش صحبت کنی،مشکلاتت رو بهش بگی و ازش کمک بخوای..........گاهی حلال مشکلات فقط خود خود خودشه و بس!
پ.ن1:سلام پ.ن2:حالم گرفته است بدجوری......نمیدونم چرا این جوری شدم! پ.ن3:شهادت مظلومانه حضرت فاطمه زهرا(س)رو به همه تسلیت میگم پ.ن4:بگذار سرنوشت هرراهی که می خواهد برود،ما راهمان جداست/این ابرها تا می توانند ببارند،ما چترمان خداست...
تاوان(قسمت دوم)
اون شب کلی تو خیابون ها پرسه زدم.حال و حوصله رفتن به خونه رو نداشتم هوا خوب بود تصمیم گرفتم که اون شب رو خونه نرم. روی یکی از نیمکت ها نشستم و هوای خوب پارک رو استشمام کردم...... به موضوعات اون روز فکر می کردم و کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که من هم مقصرم می خواستم برم خونه و با فرزانه منطقی صحبت کنم که دیدم مرد خوش لباسی کنارم نشسته و داره بهم نگاه میکنه. گفتم:ببخشید چیزی شده؟ -نه چیزی نشده از اون موقع داشتم میپاییدمت خیلی ناراحت و افسرده به نظر میای گفتم بیام پیشت تا از تنهایی دربیای. بعد هم دستش رو دراز کرد و گفت:من بهرامم از آشناییت خوشحالم. من با اون مرد به ظاهر متشخص دست دادم که کاش هیچ وقت این کار رو نمی کردم...... بهرام برام از مشکلات خودش گفت و من بعدا متوجه شدم که این روشی بوده تا بتونه اعتماد طرف مقابلش رو به خودش جلب کنه که متاسفانه روش موفقیت آمیزی بود. اصلا نمی دونم چرا بهش اعتماد کردم و همه مشکلاتم رو بهش گفتم.ما تا صبح با هم حرف زدیم.صبح بهرام شمارش رو به من داد و گفت:ببین سپهر بازم دارم می گم این دارو هایی که دوستم از تایلند میاره حرف نداره...خیلی هم کمیابه حالا چون تو رفیق منی می خوام مشکلت حل شه،به عنوان هدیه می دم بهت اگه روزی یکی از این قرص ها بخوری اون قدر انرژی داری که تا نیمه شب بتونی یک سره کار کنی؛این جوری می تونی زنت رو ببری ترکیه تو که زنها رو می شناسی فقط بلدن چشم و هم چشمی کنن؛خواهرش رفته پس اون هم باید بره.این یه قانون بین خانوم هاست! حوصله رفتن سر کار رو نداشتم برای همین مستقیم رفتم خونه و بدون هیچ سلام و احوالپرسی با بهار و فرزانه رفتم تو اتاق در رو قفل کردم و خودم رو پرت کردم رو تخت و اون قدر به بهرام و پیشنهادش فکر کردم که خوابم برد. از خواب که بیدار شدم با بهرام تماس گرفتم و باهاش تو همون پارک قرار گذاشتم *** -سلام آقا سپهر.می بینم که عاقل شدی!دیگه داشتم نا امید می شدم - بهرام تو مطمئنی دیگه؟نخورم این داروهارو بدتر مسموم بشم این مهلت شیش روزم هم به باد بره؟ - نه بابا.مگه تو به داش بهرامت اعتماد نداری؟تو روزی یکی از اینا بخوری تا شب ده تا شغل هم که داشته باشی هیچ چی نمی فهمی اصلا دوست داری که شبانه روز??ساعت باشه به جای ?? ساعت. - حالا چند تایی هست؟ - اینا 5 تاست.تو اینا رو بخور اگه دوباره خواستی من در خدمتم. -ممنونم ازت.فعلا خداحافظ سر ظهر بود تصمیم گرفتم که سری به شرکت بزنم اما قبلش یه دونه از قرص ها رو خوردم.و بعد به شرکت رفتم.به محض ورودم بخشی از جاش بلند شد و سلام کرد.من به شدت سردرد داشتم یه سر درد عجیب که تا اون موقع تجربش نکرده بودم!همون جور که پیشونیم رو مالش می دادم تا شاید از درد سرم یه خورده کم شه گفتم:سلام خانوم تماس خاصی نداشتم؟ - چرا.آقای مهندس فخری تماس گرفتن.گویا کار مهمی داشتن گفتن حتما باهاشون تماس بگیرید. با خودم گفتم وحید؟!!!چند وقتی می شد که ازش خبری نداشتم بعد از اون جرو بحث دیگه ندیده بودمش.از بخشی تشکر کردم و به سمت اتاق رفتم. احساس می کردم که انرژیم بیشتر از حد معمول شده فکر می کردم که می تونم از پس همه کارها بر بیام. یه حس بی خیالی نسبت به همه چیز و همه کس.اصلا انگار یادم رفته بود که من فقط ?روز دیگه مهلت دارم. قرص ها رو دوست داشتم و روزی یکی می خوردم تا این که مهلت شش روزه من به پایان رسید اصلا نفهمیده بودم که این شیش روز چه جوری تموم شد!روز آخر وقتی دیگه قرصی برام نمونده بود تازه فهمیدم که چی شده مهلتم تموم شده بود و هیچ کاری نکرده بودم.در نبود قرص ها حس خیلی بدی داشتم.فکر زندان بیشتر آزارم می داد برای همین تصمیم گرفتم که آخرین کار رو بکنم و اون فروش فوری شرکت بود،با خانوم فخری تصفیه حساب کردم و مجبور شدم شرکت رو زیر قیمت بفروشم و با این پول تمام طلب هام رو صاف کردم. فرزانه وقتی از شرایط من با خبر شد دیگه در مورد رفتن به ترکیه حرفی نزد فقط اصرار داشت من با مقدار پولی که برام مونده بود یه مغازه بخرم که منبع درآمدمون باشه ولی من بلند پرواز تر از این حرفا بودم به همین خاطر از دوست بهرام که کارش نزول پول بود پول نزول کردم.پول ها رو به پیشنهاد بهرام تو بورس گذاشتم ولی از بد اقبالی من اون کارخونه بر شکست شد و حالا من مونده بودم و یه عالم پول نزولی که از دوست بهرام گرفته بودم!به قول معروف سپهر مونده بود و حوضش!!! (پایان قسمت دوم) موضوع مطلب : |
||