درباره وبلاگ منوی اصلی آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 176375
|
سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
جمعه 91 تیر 30 :: 5:7 عصر :: نویسنده : الهه
به نام تنها میزبان رمضان..... می خواهم از میهمانیت بنویسم ای بهترین میزبان عشق کمکم می کنی؟ می خواهم بنویسم از رمضانت ....از ماه بندگیت.....از ماه بخشایشت.....از ماه مهربانی و عفو کرمت.... و باز به مشام می رسد.... نفس بکش....! احساس می کنی بویش را؟.... بوی ماه میهمانی خدا..... رمضان نزدیک است..... کجایید ای شیفتگان حریمش....؟ رمضان را باید با تمام وجود حس کرد..... بوی رمضان به تنهایی کافی نیست.... باید غرق شد.... باید دست دراز کرد و کمک خواست..... باید نجات پیدا کرد..... باز هم لایقیم که میهمانت شویم؟ بازهم در میهمانیت دعوتمان می کنی؟ بازهم رمضانت را به ما می چشانی؟ نه من می دانم و نه تو.... تنها داننده کل میزبان همین مهمانیست..... پس رمضان را دریاب.....
موضوع مطلب : دوشنبه 91 تیر 26 :: 4:39 عصر :: نویسنده : الهه
سلام.... می دونم هم تلخه هم دردناکه هم زجرآور...... خیلی ها هم با خوندنش گریه کردن اما متاسفانه حقیقت زندگیه ....بخونید....: اپیزود اول:یادآوری پاک نمی شدند دوباره با صابون بیشتر امتحان کرد.انگار به دست هایش چسبیده بودند حالا دیگر صورتش هم آغشته به خون بود،نگاه مضطربش به آینه گره خورد..... اپیزود دوم : گذشته آخ مامانی نیگا کن صورتم اوف شده!.......خودش را انداخت توی بغل مادر:عزیز دلم چرا از سرسره که میای پایین دستاتو ول میکنی؟می خوای بگی مرد شدی؟ببین صورت نازت خونی شد! اپیزود سوم:فاجعه زود باش دیگه لعنتی الان همه ی شهر می ریزن اینجا ....صدای دوستش را که شنید نگاهش را از آینه گرفت.از همه جا بوی خون می آمد برگشت توی اتاق. مادرش را دید با وجود 11ضربه ی کاری هنوز زنده بود و نگاهش می کرد،نگرانش بود.... اپیزود چهارم:گذشته مادر:مراقب خودت هستی پسرم؟چیزی کم و کسر نداری؟یک ماهه حتی یک زنگم نزدی!..... پسر:آخه این همه راه کوبوندی اومدی لب مرز که آبروی منو ببری؟فکر نکردی بقیه ی سربازا بهم میگن بچه ننه؟! اپیزود پنجم: جست و جو لعنتی معلوم نیست کجا قایمشون کرده!آخه پیرزن خرفت این همه طلا رو می خوای چی کار؟......دوستش داد میزد و تمام اتاق را می گشت.....پیداشون نمیکنم!الان همه ی شهر می ریزن اینجا تمومش کن...!بریم....! اپیزود پنجم:ضربه دوازدهم کنار بدن نیمه جا مادر زانو زد.چاقو را محکم تر گرفت.دستش را بد بالا برای ضربه دوازدهم مادر چشمانش را بست تا پسر سختش نباشد.... اپیزود پایانی:مرگ از خانه که آمد بیرون مرد همسایه را دید که پشت در ایستاده است.......به به شازده پسر چه عجب سری به مادر مریضت زدی!....رفته بودم طلاهای مادرت رو بفروشم....دیروز اومد گفت پول لازمی داشتم زنگ می زدم که اومدی....بیا بگیر شد 2 میلیون! برگرفته از هفته نامه جیم-ستون پایان نامه-سعید برند.....با تصرف! موضوع مطلب : جمعه 91 تیر 23 :: 1:8 صبح :: نویسنده : الهه
می خواهم پیدایت کنم اما....! می خواهم پیدایت کنم اما نمیشود..... نه این که نخواهم......نه این که در آرزویش نباشم.....نه این که.....! اما دیگر یارای ایستادن نیست....! هر چقدر به دنبالت می گردم بیشتر احساس می کنم پژواک اشنای :به کجا چنین شتابان را..... مسیرت از ابتدا با من بود.... آمدی پا به پایم.... لحظه به لحظه.... گام به گام..... اما مسیرت را تغییر دادی.... نه!!!!!! اشتباه می کنم مگر نه؟! به قول شاعر نی ام ز گفته خرسند.... چون این من بودم که تو را میان همه چیز گم کردم.....! در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را مگر جز این می تواند باشد؟...... یاری گری می خواهم تا با نیروی دستانش سر بر آستان محببت فرود آرم..... آخر تو که می دانی دل اگر نیاید انگار هیچ کس نیامده..... اصلا مگر در آمدن بی دل هم فایده ای نهفته؟ خوب می دانم که تو مرا می خواهی به همرا دلم..... یعنی من بدون دل بیایم یا نیایم....! دستانم را رها نکردی و با تمام وجود رهایت کردم....بار ها صدایم کردی و باز ....! بارها صدایم کردی و باز پاسخ گویت نبودم.....! شرمگینم،ناراحت و مغموم و گرفته و افسرده ام....اما چه فایده؟! آدم بی دل انسان نمیشود.....! موضوع مطلب : دوشنبه 91 تیر 12 :: 1:13 عصر :: نویسنده : الهه
گاهی حتی اگه نوشتن برات لذت بخش باشه هم می مونی چی بگی..... گاهی حتی اگه بدونی چی می خوای بگی هم باز نوشتن برات سخته.... گاهی نوشتن برات سخته حتی اگه بزرگترین و معروف ترین نویسنده ی دنیا باشی.... نمی دونم چیزایی که می خوام بگم رو باید چه جوری بگم...... فقط می دونم که امسال در جریان کنکور فهمیدم که دوست خوب داشتن چه نعمته بزرگیه..... فهمیدم چه لذتی داره وقتی اطرافت رو آدم هایی گرفتن که تو براشون مهمی.... فهمیدم که چه قدر خوبه وقتی که حس می کنی تنها نیستی.... چه قدر شیرینه وقتی می بینی مسائل مهمت تنها برای خودت مهم نیبست..... .......... امسال کنکور انسانی سخت بود... خیلی هم سخت بود... صد برابر از کنکور های سال پیش سخت تر..... ولی برام مهم نبود چون کنکور یه چیزایی و بهم نشون داد که خیــــــلی بیشتر برام از کنکورم واجب تر بود.... امسال فهمیدم اینجا ساقی رضوان و خادمه الشهدا و نگین داره که براشون مهمه من چه طور کنکور دادم... اینجا یه حنا خانووووم داره که برای اولین کنکوری که دعا کرده من بودم.... اینجا یه غزل صداقت داره که براش مهمه که ذهنم در گیر مسائل حاشیه ای نباشه تا بتونم کنکورم رو خوب بدم.... اینجا یه تبسم بهار داره که برام متن طنز می نویسه تا دلداریم بده.... اینجا یه دختر آسمان داره که قبل کنکور برای آرامشم دعا می کنه.... اینجا پروانگی و سحر بانو داره که منتظرن تا ببینن کنکورت رو چه جوری دادی.... اینجا یه زهرا و یه طلوع داره که وقتی از کنکور برگشتی حال کنکورت رو بپرسن.... اینجا یه محمد مهاجری داره که پدرانه برات آرزوی موفقیت میکنه و با دعای خیر تو رو روانه محل آزمون می کنه.... اینجا یه ذره بین زنده داره که سوالای درسیت رو جواب میده.... اینجا یه زندگی کاروانی داره که برای انتخاب رشته کمکت می کنه.... اینجا یه قلم داره که با حرفاش باعث میشه بخندی و یادت بره استرس داری...... اینجا همه ی بچه ها برای موفقیتت دعا می کنن..... اینجا همــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـه چی عالیه..... بچـــــــــــــــــــــــــــــــــه هــــــــــــــــــــــــــا متشــــــــــــــــــــــــــــــــکرم........ موضوع مطلب : جمعه 91 تیر 2 :: 12:48 صبح :: نویسنده : الهه
خیلی وقته که خیلیا روز شمار شروع کردن ولی من....! مگه قرار نیست یه هفته دیگه کنکور داشته باشم؟! استرس....! خوبه یا بد؟ یه ذرش که می تونه مفید باشه مگه نه...؟ یه زمانی نداشتم شاید زمانش رو بخوام دقیق تر بگم تا یه هفته پیش اصلا انگار نه انگار که من قراره امسال کنکور بدم....! ولی الان....! حالا یکی بیاد بگه تقصیر من چیه که من استرس دارم ولی معلوم نیست که استرس دارم؟! من استرسم درونیه! چندروز پیش هرچی به مامانم میگم بابا به پیر به پیغمبر منم استر دارم مامانم میگه:تو؟؟؟؟.....بهت نمیاد! شانسه دیگه.....! منم میدونم تو هم میدونی همه مون میدونیم که کسی نیست که کنکور قبول نشه....! حالا نهایتش اینه که میره به قول خودمون(بچه های مدرسه) دغوز آباد قبول میشه ولی میشه....! پارسال این موقع ها می رفتم وبلاگ بچه کنکوری ها بهشون امید می دادم که تو می تون یناراحت نباش غافل از این که یه موقعی میرسه که گریبون خودتم میگیره آبجی از ما که گذشت ولی شمایی که داری متن رو میخونی و قراره سال دیگه یا چند سال بعدش کنکور داشته باشی استرس نداشته باش(آیکون امیدواری دادن پیدا نکردم) کلا می دونم که همه میدونن من پدیده ایم واسه خودم..... دوستان عزیزان همشهریان هم وطنان پیام رسانیها هر کی متن رو میخونه دعا یادش نره خواهر کوچیکتون احتیاج داره به دعا هاتون..... امید وارم 3 ماه دیگه بیام بگم همون چیزی که می خواستم و همون جایی که میخواستم قبول شدم...... امیدوارم......! موضوع مطلب : |
||