درباره وبلاگ منوی اصلی آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 28
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 176393
|
سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
جمعه 92 تیر 21 :: 2:13 عصر :: نویسنده : الهه
خاطره ای که می نویسم مربوط میشه به زمانی که دبیرستان می رفتم که همون موقع ثبتش کردم یه جایی و امروز دوباره ازش استفاده کردم ولی واقعا هنوزم جز یکی از دغدغه هام محسوب میشه!.....شما چی فکر می کنین! . . . . "نمی دونم اشکال از منه یا.......نمیدونم من خیلی بی رحمم یا........نمی دونم من سنگ دلم یا.........نمی دونم من احساساتی نیستم یا.............! هیچی نمیدونم ،نمی دونم که درست فکر میکنم یا......... چند وقت پیش وقتی توی اتوبوس شلوغی ایستاده بودم و منتظر بودم که برسم به مقصد یه آقای جوون اومد و تو اتوبوس و شروع کرد به آه و ناله کردن و از مردم میخواست که بهش کمک مالی کنن این آقا حتی کفش هم پاش نبود نمی دونم حتی نتونسته بود یه جفت دمپایی پلاستیکی پیدا کنه یا با این چهره اومده بود تا با احساسات مردم بازی کنه یه حرفایی می زد که دل سنگ هم به حالش آب میشد ولی من فقط فکر می کردم .......فکر میکردم به این که آیا واقعا این آقای جوون نمیتونه هیچ کاری انجام بده یعنی حتی نمیتونه مثل بچه هایی که سر چهار راه ها گل می فروشن گل بفروشه!آخه هنوز خیلی جوون بود هنوز نیروی جوونی تو بازو هاش بود هنوز می تونست آستین همتش رو بالا بزنه و یه بسم الله بگه و شروع کنه به کار کردن........ چرا بعضی ها دوست ندارن نون بازوشون رو بخورن؟ چرا بعضی ها دوس دارن لقمه حاضر آماده بیاد تو سفرشون اون هم به هر قیمتی؟چرا بعضی ها سعی میکنن هر طور شده از هر راهی پول در بیارن؟ نمی دونم اشکال از کجاست!از دولت؟از حکومت؟از جامعه؟از مردم؟از من؟ از تو؟ وقتی رسیدم مدرسه برای دوستام تعریف کردم بعضی ها با من موافق بودن اما بعضی ها هم مخالف میگفتن تو زود قضاوت کردی میگفتن حتما مجبور شده ولی واقعا غیر از این راه هیچ راه دیگه ای پیدا نمیشد؟!" موضوع مطلب : |
||