درباره وبلاگ منوی اصلی آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 176402
|
سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
پنج شنبه 91 خرداد 25 :: 12:47 صبح :: نویسنده : الهه
صبر کن.... با تو هستم ای غریبه آشنا....! آری با خود خود تو......! صبر کن کجا می روی؟! مگر تو غریبه ای نبودی که به خواست خودت آشنا شدی؟ مگر خودت مرا با دست هایت آشنا نکردی؟ پس حالا تو را چه شده؟ می خواهی بروی؟.......به همین سادگی؟....به همین راحتی همه چیز را می گذاری و می روی؟ همه چیزت را ترک میکنی؟.......دنیایت را؟.......خاطراتمان را؟...... حالا که تو مرا وارد این ماجرا کردی تنهایم میگذاری میان این همه؟ ای آشنای چندین ساله عادتم را خوب میدانی....! همیشه بیزار بودم از اجبار.....! اگر می خواهی بروی،برو.......باشد حرفی نیست! اما.....! اما بی انصافیست که بدون هیچ یادگاری بروی....! اطرافت رت خوب نگاه کن.....تو باید زندگی را بایک یادگار ترک گویی..... چیزی می بینی؟! چیزی می بینی برای به یاد سپردن همه خاطراتمان؟ همه چیز را خودت نابود کردی.....همه خاطراتمان را..... خودت دیروز آخرین یادگار را میان دادو فریادهایت شکستی..... آنجا که عشقت را به باد ناسزا گرفته بودی......یادت نمی آید؟ خودت دیروز آخرین گلدان را که اولین هدیه ات برای روز تولدم بود شکستی.....! همان طور که هفته پیش و هفته های پیش یک به یک یادگارهایمان را از بین بردی....! حالا که خوب نگاه می کنی به جز من هیج یادگاری نمانده است.....نه؟! خودت قول داده بودی که هیچ گاه مرا فراموش نکنی حتی اگر شده با یک یاد کوچک... حالا تنها یادگار این خانه من هستم..... ای غریبه آشنا تنها یادگاری را با خودت ببر..... موضوع مطلب : |
||