شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار
زندگي کتاب پر ماجرايي ‏است‏،هيچ وقت‏ به‏ خاطر يک‏ صفحه همه کتاب را پاره نکن!///داستان هاي کوتاه خودتون رو به شرط تکراري نبودن تو اين اتاق بذاريد تا همه ازش استفاده کنيم....

پيام‌هاي اتاق

چراغ جادو
+ هر وقت دلش مي گرفت به کنار رودخانه مي آمد. در ساحل مي نشست و به آب نگاه مي کرد. پاکي و طراوت آب، غصه هايش را مي شست. اگر بيکار بود همانجا مي نشست و مثل بچه ها گِل بازي مي کرد. آن روز هم داشت با گِل هاي کنار رودخانه، خانه مي ساخت. جلوي خانه باغچه ايي درست کرد و توي باغچه چند ساقه علف و گُل صحرايي گذاشت. ناگهان صداي پايي شنيد برگشت و نگاه کرد
ز بيده خاتون (همسر خليفه) با يکي از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خليفه بالاي سرش ايستاد و گفت: - بهلول، چه مي سازي؟ بهلول با لحني جدي گفت: - بهشت مي سازم. همسر هارون که مي دانست بهلول شوخي مي کند، گفت: - آن را مي فروشي؟! بهلول گفت: - مي فروشم. - قيمت آن چند دينار است؟
- صد دينار. زبيده خاتون گفت: - من آن را مي خرم. بهلول صد دينار را گرفت و گفت: - اين بهشت مال تو، قباله آن را بعد مي نويسم و به تو مي دهم. زبيده خاتون لبخندي زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بين راه به هر فقيري رسيد يک سکه به او داد. وقتي تمام دينارها را صدقه داد، با خيال راحت به خانه برگشت.
زبيده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زيبايي شد. در ميان باغ، قصرهايي ديد که با جواهرات هفت رنگ تزئين شده بود. گلهاي باغ، عطر عجيبي داشتند. زير هر درخت چند کنيز زيبا، آماده به خدمت ايستاده بودند. يکي از کنيزها، ورقي طلايي رنگ به زبيده خاتون داد و گفت: - اين قباله همان بهشتي است که از بهلول خريده اي.
وقتي زبيده از خواب بيدار شد از خوشحالي ماجراي بهشت خريدن و خوابي را که ديده بود براي هارون تعريف کرد. صبح زود، هارون يکي از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتي بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهرباني و گرمي از او استقبال کرد. بعد صد دينار به بهلول داد و گفت: - يکي از همان بهشت هايي را که به زبيده فروختي به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمي فروشم. هارون گفت: - اگر مبلغ بيشتري مي خواهي، حاضرم بدهم. بهلول گفت: - اگر هزار دينار هم بدهي، نمي فروشم. هارون ناراحت شد و پرسيد: - چرا؟ بهلول گفت: - زبيده خاتون، آن بهشت را نديده خريد، اما تو مي داني و مي خواهي بخري، من به تو نمي فروشم!
خيلي جالب بود - دست شما درد نکنه
ممنون جناب آقا شير لطف داريد..........سلام خانوم دريادل....نه خوشحال ميشم از داستانهاي شما هم استفاده کنم....قسمت توضيحات هم نوشتم داستاناتون رو به شرط تکراري نبودن اينجا بذاريد ممنون ميشم
خواهش ميکنم:))منتظر داستاناتون هستيم:))
ساعت دماسنج
گروه داستانک
vertical_align_top