• وبلاگ : سبكسري هاي قلم...
  • يادداشت : تنهايي-تاوان قسمت دوم...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 11 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام..
    چه عجبببببببببببببب!!!!!1
    درباره ي حال گرفته ات بايد بگم که گاهي وقتها اينجوري ميشه....اگه مشکلي نيست يعني اگه واقعا اتفاقي نيوفته که ناراحتت کنه اشکالي نداره به خودت وقت بده که حالت خوب شه..البته خودتم بيشتر ناراحت نکن...فقط به حس و حالت محل نده تا تموم شه...اين حساي بد طبيعيه...يعني اگه اين حسا نباشن نميتوني خوشحاليو تجربه کني....
    اما يادت باشه : براي بچه شيعه افت داره بگه افسرده ام..
    من اينجور وقتها ميرم حرم...
    واسه ي داستانت....اگه اين قسمت اخرش بود من اصلا خوشم نيومد....خيلي زود پيچونديش...نميگم که حتما اخرش خوش باشه...منظورم اينه که کاملا معلومه که فقط يه داستانه...اما اگه ادامه داره و تو اينارو تعريف کردي تا به يه قسمت خاص برسي که اونجا اوج داستانته...خوبه و بايد ببينيم چي ميشه وووووووووووووووووو منتظرش هستم
    ببخشيد خيلي...نظر شخصيمو گفتم وگرنه کلا از داستان نويسي چيزي سر در نميارم.....
    پاسخ

    سلاااااااااااااااااام.....چي چه عجب؟؟؟؟؟؟؟؟؟.......مرسي از راهنمايي....آره گاهي پيش مياد!!!!!!در موزد داستانم ممنون از نظر صريحت!!!!!!هنوز ادامه داره.....ولي خب خودم هم با اين نظرت موافقم آخه اولش گفتم كه تو سه روز نوشتمش!!!!!!!يه جورايي عجله اي شد!!!!!!